سفارش تبلیغ
صبا ویژن
وصیت نامه شهید علمدار 
اینم یه قسمت از وصیت نامه شهید علمدار به قلم خودشه. برای دیدن در سایز اصلی اینجا را کلیک کنین.

وصیت نامه شهید علمدار - قافله شهدا


نوشته شده توسط جانشین دسته در جمعه 87/12/16 و ساعت 12:6 عصر
نظرات دیگران()
ماجرای مسلمان شدن یک دختر مسیحی بواسطه شهید 

یه یازده دی دیگه و یه سالروز تولد و شهادت دیگه ی سید مجتبی؛ نمی شه از کنار یازده دی بی تفاوت گذشت. این بار بهترم دیدم یکی از اتفاقات بعد شهادتش رو براتون بذارم. خواهشاً فقط دعاااا یادتون نره....    


از "ژاکلین ذکریای ثانی" تا "زهرا علمدار"


من ژاکلین ذکریای ثانی هستم. دوست دارم اسمم زهرا باشه. من از یه خانواده مسیحی هستم و از اسلام اطلاعات کمی دارم. وقتی وارد دبیرستان شدم از لحاظ پوشش و حجاب وضعیت مطلوبی نداشتم که بر می گشت به فرهنگ زندگیمون. توی کلاس ما یک دختر بود به اسم مریم که حافظ 18 جزء از قرآن مجید بود، بسیجی بود و از شاگردان ممتاز مدرسه. می خواستم هر طوری شده با اون دوست بشم


.... اون روز سه شنبه بود و توی نماز خانه مدرسه مون دعای توسل برگزار می شد، من توی حیاط مدرسه داشتم قدم می زدم که یه دفعه کسی از پشت سر، چشمای من رو گرفت. دستهاش رو که از روی چشمام برداشت، از تعجب خشکم زدشهید علمدار - قافله شهداء. بله! مریم بود که اظهار محبت و دوستی می کرد. خیلی خوشحال شدم. اون پیشنهاد کرد که با هم به دعای توسل بریم. اول برایم عجیب بود ولی خودم هم خیلی مایل بودم که ببینم تو این مجلسها چی می گذره. وارد مجلس که شدیم دیدم دارند دعا می خوانند و همه گریه می کنند، من هم که چیزی بلد نبودم نشستم یه گوشه؛ ولی ناخواسته از چشمام اشک سرازیر شد. از اون روز به بعد من و مریم با هم به مدرسه می رفتیم، چون مسیرمون یکی بود، هر روز چیز بیشتری یاد می گرفتم. اولین چیزی که یاد گرفتم، حجاب بود. با راهنمایهای اون به فکر افتادم که در مورد دین اسلام مطالعه و تحقیق بیشتری کنم. هر روز که می گذشت بیش از پیش به اسلام علاقه مند می شدم. مریم همراه کتاب های اسلامی، عکس شهدا و وصیتنامه هاشون را برام می آورد و با هم می خوندیم، این طوری راه زندگی کردن را یادم می داد. می تونم بگم هر هفته با شش شهید آشنا می شدم.


... اواخر اسفند 1377بود که برای سفر به جنوب ثبت نام می کردند. مدتی بود که یکی از کلیه هام به شدت عفونت کرده بود و حتما باید عمل می شد. مریم خیلی اصرار کرد که همراه اونا به مناطق جنگی برم، به پدر و مادرم گفتم ولی اونا مخالفت کردند. دو روز اعتصاب غذا کردم ولی فایده ای نداشت. 28 اسفند ساعت 3 نصف شب بود که یادم اومد که مریم گفته بود ما برا حل مشکلاتمون دعای توسل می خونیم. منم قصد کردم که دعای توسل بخونم .شروع کردم به خوندن، نمی دونم تو کدوم قسمت دعا بودم که خوابم برد! تو خواب دیدم که تو بیابون برهوتی ایستاده ام، دم غروب بود. مردی به طرفم اومد و گفت: «زهرا بیا.....بیا.....می خوام چیزی نشونت بدم». دنبالش راه افتادم. تو نقطه ای از زمین چاله ای بود که اشاره کرد به اون داخل بشم، اون پائین جای عجیبی بود. یه سالن بزرگ با دیوارهای بلند و سفید که از اونا نور آبی رنگ می تراوید، پر از عکس شهدا و آخر آنها هم یه عکس از آقای خامنه ای. به عکس ها که نگاه می کردم احساس کردم که دارند با من حرف می زنند ولی چیزی نمی فهمیدم . آقا هم شروع کرد به حرف زدن، فرمود: «شهدا یه سوزی داشتند که همین سوزشان اونا را به مقام شهادت رسوند، مثل شهید جهان آرا، شهید باکری، شهید همت و علمدار....» 


پرسیدم: علمدار کیه؟ چون اسمش به گوشم نخورده بود. آقا فرمود: «علمدار همونیه که پیش توست. همونی که ضمانت تو رو کرده تا به جنوب بیایی.» از خواب پریدم. صبح به پدرم گفتم فقط به شرطی صبحانه می خورم که بگذاری به جنوب برم، او هم اجازه داد. خیلی تعجب کردم که چطور یه دفعه راضی شد. هنگام ثبت نام برای سفر، با اسم مستعار "زهرا علمدار" خودم رو معرفی کردم. اول فروردین 78 همراه بسیجیان عازم جنوب شدم. نوار شهید علمدار رو از نوار فروشی کنار حرم امام خمینی(ره) خریدم و هر چه این نوار رو گوش می دادم بیشتر متوجه می شدم که چی می گفت. در طی ده روز سفری که داشتم تازه فهمیدم که اسلام چه دین شریفیه. وقتی بچه ها نماز جماعت می خوندند من یه کنار می نشستم زانوهام رو بغل می گرفتم و به حال بد خود گریه می کردم. به شلمچه که رسیدیم خیلی با صفا بود. نگفتم، مریم خواهر سه شهید بود. دو تا از برادرهاش تو شلمچه شهید شده بودند. با اون رفتم گوشه ای نشستم و اون شروع کرد به خوندن زیارت عاشورا. یه لحظه احساس کردم شهدا دوشهید علمدار در قبر - قافله شهدار ما جمع شده اند و دارند زیارت عاشورا می خونند. اونجا بود که حالم خیلی منقلب شد و از هوش رفتم. فردای اون روز، عید قربان بود و قرار بود آقای خامنه ای به شلمچه بیاد. ساعت حدود 5/11بود که آقا اومد. چه خبر شد شلمچه! همه بی اختیار گریه می کردند. با دیدن آقا تمام نگرانی ام به آرامش تبدیل شد. چون می دیدم که خوابم داره به درستی تعبیر می شه.


خلاصه پس از اینکه از جنوب برگشتم تمام شک هام تبدیل به یقین شد، اون موقع بود که از مریم خواستم طریقه ی اسلام آوردن رو به من یاد بده. اون هم خوشحال شد. بعد از اینکه شهادتین رو گفتم یه حال دیگه ای داشتم. احساس می کردم مثل مریم و دوستانش شده ام. من هم مسلمان شده بودم. فقط این رو بگم که همه اعمال مسلمان بودن رو مخفیانه بجا می آوردم. لطف خدا هم شامل حالم شد و کلیه هایم به کلی خوب شد....


نوشته شده توسط جانشین دسته در جمعه 87/12/16 و ساعت 12:4 عصر
نظرات دیگران()
سیره شهدا 
نمازعشق دو رکعت است و قبول نمیشود مگر باوضویی ازخون...!

 
 

 

نوشته شده توسط جانشین دسته در پنج شنبه 87/12/15 و ساعت 9:47 عصر
نظرات دیگران()
نامه ایی ازامام حسن عسکری به شما 
 
 

samera1.jpg 

به نام خدا

سلام بر شما

 

شما را به تقواى الهى و پارسایى در دینتان و تلاش براى خدا و راستگویى و امانتدارى درباره کسى که شما را امین دانسته ـ نیکوکار باشد یا بدکار ـ و طول سجود و حُسنِ همسایگى سفارش مىکنم.

 محمّد(ص)براى همین آمده است.

در میان جماعت هاى آنان نماز بخوانید و بر سر جنازه آنها حاضر شوید و مریضانشان را عیادت کنید.

و حقوقشان را ادا نمایید، زیرا هر یک از شما چون در دینش پارسا و در سخنش راستگو و امانتدار و خوش اخلاق با مردم باشد

، گفته مىشود:

 این یک شیعه است،

 و این کارهاست که مرا خوشحال مىسازد.

تقواى الهى داشته باشید، مایه زینت باشید نه زشتى،

 تمام دوستى خود را به سوى ما بکشانید و همه زشتى را از ما بگردانید، زیرا هر خوبى که درباره ما گفته شود ما اهل آنیم و هر بدى درباره ما گفته شود ما از آن به دوریم.

 در کتاب خدا براى ما حقّى و قرابتى از پیامبر خداست و خداوند ما را پاک شمرده، احدى جز ما مدّعى این مقام نیست، مگر آن که دروغ مىگوید

. زیاد به یاد خدا باشید

و زیاد یاد مرگ کنید و

 زیاد قرآن را تلاوت نمایید و

 زیاد بر پیغمبر(صلى الله علیه وآله وسلم) سلام و تحیّت بفرستید.

 زیرا صلوات بر پیامبر خدا(صلى الله علیه وآله وسلم) ده حسنه دارد

. آنچه را به شما گفتم حفظ کنید و

 شما را به خدا مىسپارم


نوشته شده توسط جانشین دسته در پنج شنبه 87/12/15 و ساعت 9:29 عصر
نظرات دیگران()
معنی ایمان یعنی این 

هوالمحبوب

روزی اهالی یک دهکده تصمیم گرفتند تا برای نزول باران دعا کنند .

در روز موعود همه مردم برای مراسم دعا د رمحلی جمع شدند

 اما تنها یک پسر بچه با خودش چتر آورده بود.

 این یعنی ایمان ...


نوشته شده توسط جانشین دسته در پنج شنبه 87/12/15 و ساعت 9:25 عصر
نظرات دیگران()
دلت از من گرفته است می دانم ! 

 

به نام خداوند عزیز

 

      دلم برای خدا تنگ شده است . ندای درونی را می شنوم که می گوید بنشین . کمی با او از زبان دل سخن گو . شاید دلتنگی به پایان رسد و حداقل مرهمی باشد تا سیاهی های دلتنگی کمی زدوده شود ولی هرچه هست برای او دلتنگ دلتنگم.

     شاید کسی تا به حال این جمله را به کار نبرده باشد ولی نمی دانم چرا امشب اینقدر هوس کرده ام با خدایم تنها سخن گویم . همانند سخن های بین دو انسان عاطفی که بعد از مدت ها به هم رسیده اند . دلم می خواهد امشب قربان صدقه خدا بروم.به خدا بگویم واقعا از ته دل دوستت دارم . دوست دارم امشب چشمانم را برایش خمار کنم. حلقه اشک را مهمان چشمانم کنم و لب خود را بگزم و به او نگاه کنم و بعد از مدتی که کمی از رویتش سیراب شدم، زبان دلم را به کار بیاندازم و از او بپرسم ؛ عزیز ! از دستم ناراحتی ؟

     دلت از من گرفته است می دانم وآهی به احترام، بریده بریده و آهسته بیرون بیاید و باز به نظاره بنشینم. چیزی نمی بینم. هیچ چیز . ولی تمام وجودم از دلم گرفته تا سلول های چشمم احساس می کنند در مقابلش نشسته ام و به همین خاطر همه نظاره گر اویند.

      آه راستی عزیز یادم رفتسلام، اجازه بدهید می خواهم سوالی کنم . ببخشید ولی می پرسم حالت خوب است ؟

     و دلم از روی عشق زار زار می نالد . گریه دلم گریه ایست بسیار شیرین ای کاش هر شب دلم بدین حال گریان باشد. گریه دل را دیده ای .مسلما دیده ای امشب از اول شب دلم چنین گریان است . شاید عزیز از گریه های دلم و شاید از چشمانم و نمی دانم شاید از کلامم دریابد چه سخن هایی با او دارم ولی هر چه هست این را می دانم که دیگر بیشتر از این توان گفتن ندارم. ای عزیز خود دریاب سختی هایم را و خود به هر زبان که دوست داری جوابم بده که دوست دارم هر چه را تو می خواهی . و دریافتم مصداق این شعر را که واقع نمی شود هر وقت با او بدین حال سخن گفت پس :

                       گل عزیز است غنیمت شمریدش صحبت و امشب آغاز سفری است زیبا...


نوشته شده توسط جانشین دسته در پنج شنبه 87/12/15 و ساعت 9:24 عصر
نظرات دیگران()
زندگی رهبر از گفته دیگران 
زندگی مقام معظم رهبری آیت الله خامنه ای، بسیار ساده و در پایین ترین سطح و با کم ترین امکانات می باشد.
معظم لَه مانند معمولی ترین افراد جامعه زندگی می کنند. ما زمانی خدمت ایشان رفتیم وازآقا درخواست نمودیم تا اجازه بفرمایند از داخل منزلشان و وضیعت زندگیشان فیلم برداری کنیم، تامردم وضیعت زندگی رهبر خود را ببینند و بفهمند که ایشان چگونه زندگی می کنند.
آقا فرمودند: «اگر شمابخواهید زندگی مرا نشان بدهید می ترسم خیلی ها باورنکنند.» (حجت الاسلام المسلمین سید علی اکبر حسینی؛ برنامه اخلاق در خانواده)

شامی در محضر آقا

  روزی که در منزل مقام رهبری، در خدمت ایشان بودم، بحث قدری به طول انجامید و نزدیک مغرب شد. پس از نماز، معظم لَه با مهربانی به من فرمودند: «آقا رحیم! شام را مهمان ما باشید.»
بنده در عین حال که این را توفیقی می دانستم، خدمتشان عرض کردم: «اسباب زحمت می شود.»
مقام معظم رهبری فرمودند: «نه، بمانید؛ هرچه هست با هم می خوریم.» وقتیکه سفره  را گشودند و شام را آوردند، دیدم شام چیزی جز املت ساده نیست! (سردار سرلشکر سید رحیم صفوی)


نوشته شده توسط جانشین دسته در چهارشنبه 87/12/14 و ساعت 7:50 صبح
نظرات دیگران()
دوستان لطفا در باغ وحش خود را محکم ببنید! 
چون...
زبان، حیوان درنده ایست که اگر رها شود می گزد. اَللِّّّسانُ سَبُعٌ، اِن خُلّیَ عَنهُ عَقَرَ
نهج البلاغه، حکمت??

نوشته شده توسط جانشین دسته در چهارشنبه 87/12/14 و ساعت 7:49 صبح
نظرات دیگران()
برای کم و زیاد کردن زمان توبه 
پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم: هر که تنگدستی را (در پرداخت بدهی‌‌اش) مهلت دهد تا گشایش یابد ،خدا گناهش را مهلت دهد تا توبه کند

 

 


نوشته شده توسط جانشین دسته در چهارشنبه 87/12/14 و ساعت 7:47 صبح
نظرات دیگران()
ما برای اسلام این کار را کردیم 

 

95029097574f4f08825523f89d1be6b4.jpg

 

حضرت ایت الله مرعشی نجفی (رحمه الله علیه )یک روزی،

جلوی آب انبار سیدعرب (نزدیک بازار قم) دیده بودند که یک

پاسبان در حال کشیدن چادر از سر یک زن است و زن به داخل

 آب‌انبار می‌ افتد. در این حین، ایت الله مرعشی یک سیلی به آن

پاسبان می‌زند که بعد از آن معلوم می‌شود که رئیس نظمیه قم

بوده است. پس از این سیلی، آن فرد ایشان را تهدید می‌کند و

می‌رود. مردم به ایشان می‌گویند که او رئیس نظمیه بوده است و مطمئنا با شما برخورد خواهد کرد. ایشان همان موقع به حرم

می‌روند و به حضرت فاطمه معصومه(سلام الله علیها) می‌گویند: ما برای اسلام این کار را کردیم، یک موقع برایم مشکلی پیش نیاید. همان شب، رئیس نظمیه که بر بالای پشت بام بازار به دنبال برداشتن چادر از سر زنان بود، از نورگیر بالای سقف بازار می‌افتد و می‌میرد.



نوشته شده توسط جانشین دسته در دوشنبه 87/12/12 و ساعت 6:14 عصر
نظرات دیگران()
<   <<   46   47   48   49   50   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
ساخت بازیهای ضد شیعَه باحمایت مستقیم وهابیت و صهیونیزم!!!
روایتی جالب از شهدا (ضرر نمی کنین)
اهانت بقران
یک روز یک مرد انگلیسی از یک شیخ مسلمان پرسید: «چرا در اسلام زنان
من نه از رد شدن جمعه ها می ترسم، نه از طولانی شدن زمان که ظهورتا
حجاب یک مفهوم عام و عالی است که پوشش نیز جزیی از آن است.
معنی عشق چیست؟
تنها نامحرم!
حجابـــ مانند اولین خاکریز جبهہ استـــ
کاش نامی از تو در دنیا نبود ... مرگ بر نیرنگت ای آل سعود!
نجات از شبهه و شهوت
[عناوین آرشیوشده]
طراح قالب: رضا امین زاده** پارسی بلاگ پیشرفته ترین سیستم مدیریت وبلاگ
بالا