التماس دعا
نوشته شده توسط جانشین دسته در سه شنبه 89/1/3 و ساعت 2:34 عصر
نظرات دیگران()
جواب آن بی ترید مثبت است ، اما تأثیر آن در افراد متفاوت است و بستگی به محیطی که زندگی می کند ، خانواده ، نوع رابطه و چیزهای دیگر دارد .دختران و پسرانی که به طریق غیر مشروع با فردی از جنس مخالف، رابطه دوستانه برقرار میکنند، از جهات مختلف، آسیب میبینند. آسیبها هرچند متوجه دختر و پسر است، اما دامنه و شدت آن درباره دختران بیشتر است. آسیبها عبارتند:
1ـ آسیب روانی: گاهی دختری به پسری علاقهمند شده و حتی خود را در اختیار وی قرار می دهد، پس از بیوفایی پسر و ترک وی، به شدت دچار سرخوردگی گردیده و گاهی تا مرز افسردگی و بیماریهای شدید روانی پیش میرود. نیز اعتماد چنین شخصی از جنس مخالف به خاطر بی وفایی هایی که در نتیجه آن ارتباط دیده ، سلب خواهد شد و در زندگی آینده نمی تواند متعادل باشد.
2ـ آسیبهای اجتماعی: دختری که در شهری کوچک با پسری ارتباط دارد و ارتباط آن آشکار می شود، چنین شخصی جایگاه و شخصیت اجتماعی خود را از دست میدهد و تحقیر میشود، حتی اگر ازدواج کند، نمیتواند زندگی متعادلی داشته باشد، زیرا از طرف همسر و خانواده شوهر سرزنش میشود و به هر بهانهای، روابط قبلی وی را به رخش میکشند. این پدیده میتواند تهدیدی برای نهاد خانواده در جامعه و افزایش میزان طلاق باشد.
3ـ آسیب تربیتی: دختری که با پسر یا حتی پسرانی ارتباط دارد، جایگاه خود را به عنوان فردی شایسته برای تربیت، در ذهن اولیای خانه و مدرسه و حتی دوستانش از دست میدهد. چنین دختری از سیر تعلیم و تربیت عقب میماند. یا برخی از راهکارهای تربیتی که پذیرا نمی گردد.
4ـ آسیب معنوی: دختری که به صورت نامشروع با پسری رابطه دارد، با گناه و معصیت، از خداوند دور شده و از نظر اخلاقی نیز آسیب می بیند.او دیگر از عبادت خود لذت نمیبرد و احساس گناه و ملامت درون، روح او را آزار میدهد، مگر آن که توبه کند و راه پاکی را پیشه سازد.
5- ضعیف شدن حس اعتماد: دختران و پسرانی که بر اثر آشنایی در خیابان یا محیط های دیگر و ایجاد علاقه و دوستی بین آنها ، به ازدواج اقدام می کنند ، گاهی در زندگی آینده دچار بی اعتمادی می شوند ؛ زیرا با خود می گویند همسر او که به راحتی با او دوست شده و با او ارتباط برقرار کرده است ، آیا امکان ندارد که قبلا با دیگری نیز دوست شده باشد؟ این فکر همیشه برای زوجین آزار دهنده است و در روابط و تصمیم های زندگی نیز خود را به صورت های مختلف نمایان می سازد.حتی اگر به ازدواج ختم نشود ، چون خود با این مسئله مواجه بوده است ، احتمال می دهد که شاید همسر او نیز با شخص دیگر پیش از ازدواج رابطه داشته است.این مسئله در سطح کلان نیز ، به حس اعتماد اجتماعی نیز آسیب می رساند. در جامعه ای که روابط پنهان دختران و پسران گسترده باشد ، برای کسی که می خواهد ازدواج نماید و با دختر پاک زندگی مشترک را آغاز کند ، همیشه این دغدغه را دروجود دارد که آیا این دختر با شخص دیگر پیش از او رابطه نداشته است ؟
بر طبق آمارها طلاق نیز در ازدواج های خیابانی زیاد صورت می گیرد. کسانی که به راحتی دوست می شوند و ازدواج می کنند و بی آنکه از ارزش و اهمیت بنیان خانواده آگاه شوند ، آن را به راحتی ترک می کنند.
علاوه بر این گاهی اتفاق می افتد که دختر و پسری در اثر این گونه ارتباط ها ، علاقه مند به هم می شوند ، اما به دلایل متعدد این ارتباط ها به ازدواج ختم نمی شود . چنین افرادی حتی پس از ازدواج نیز عشق و علاقه دوست خیابانی را در دل دارند و به طور طبیعی نمی توانند وظایف خود را به عنوان یک همسر در درون خانواده به انجام برسانند.
نوشته شده توسط جانشین دسته در دوشنبه 89/1/2 و ساعت 12:49 عصر
نظرات دیگران()
حسین قدیانی فرزند شهید علی اکبر قدیانی:
هر کس به طریقی سال کهنه را نو می کند. ما اما از آن قبیله ایم که کل یوم مان عاشوراست حتی لحظه سال تحویل. شمعی روشن کرده ام بالای مزار پدر در قطعه 26 و چون پروانه دارم گرد این شمع می چرخم.
سنگ مزار پدرم این روزها دست کودک فلسطینی است و اسراییل دارد سنگ ندا را به سینه می زند. پدرم در عملیات "الی بیت المقدس" شهید شد و قدس این روزها که ما مشغول آجیل خوردنیم دارد شهید می شود.
خاک بر سر ما که می خواهیم قدس را با شکوه تشییع جنازه کنیم. ما پسته می خوریم و فلسطین غصه. ما 13 روز تعطیل نیستیم کلا تعطیلیم ولی صهیونیست ها مضاعف دارند کار می کنند و به ریش همت می خندند. همت مضاعف یعنی کارور مضاعف یعنی باکری مضاعف یعنی متوسلیان مضاعف یعنی نصرالله مضاعف یعنی سنگ مضاعف برای کودک فلسطینی. سنگ مزار پدر من را بردار و بکوب بر سر اسراییل ای کودک نیل.
حالا سال تحویل شده و قدس کهنه دقایقی بعد تحویل داده خواهد شد به مجسمه ای نو از پیکر داوود. دیوار حائل، مایل شده بر سر "قبه الصخره" و ما داریم برای 13 بدر توپ چهل تکه را باد می کنیم و گل می زنیم به دروازه قدس. نه غزه نه لبنان نه ایران فقط خاله بازی. صله رحم را بچسب که توصیه پیامبر بود. پسر عمه را ما بوس می کنیم و قبله اول را دختر خاله شارون. عجب عیدی است! حالا وارد سال 1389 شده ایم و کمی دورتر قدس دارد تخریب می شود. سالی که نکوست از بهارش پیداست! کمی دور تر کربلاست و صدای حاج منصور می آید؛
تن که بیمار طبیبان شد دچارش بهتر است/ دل که نذر کربلا شد بی قرارش بهتر است/ بردن چیزی به درگاه کریمان خوب نیست/ سائل آقا شدن اصلا ندارش بهتر است...
این روزها قدس، خود کربلایی دیگر است و راه قدس نه از کربلا که از خود قدس می گذرد...
من اولین جایی که برای عید دیدنی رفتم قدس شریف بود. سنگ مزار پدرم را هدیه دادم به دست کودکی گستاخ و بازیگوش که دارد جان می دهد زیر دست دیوار حائل. نه! تو باید زنده بمانی ای کودک مجروح. تو آخرین امید قبله اول هستی و داری جور عید دیدنی ما را پس می دهی. ما داریم پسته رفسنجان می خوریم، تو با خیال راحت جان بده! اصلا تو باید بمیری تا ما باورمان شود از نیل تا فرات یعنی چه. تو هم صله رحم کن اما با گلوله تانک. ما را این روزها توپ تکان نمی دهد، از بس بادام هند جگر خوار خورده ایم!
نوشته شده توسط جانشین دسته در دوشنبه 89/1/2 و ساعت 12:47 عصر
نظرات دیگران()
نوشته شده توسط جانشین دسته در شنبه 88/12/29 و ساعت 7:9 عصر
نظرات دیگران()
+ اللهم صل علی محمد و آل محمد الاوصیاء المرضیین و علی جمیع انبیاءک و رسلک با فضل صلواتک و بارک علیهم با فضل برکاتک و صل علی ارواحهم و اجسادهم، اللهم بارک علی محمد و آل محمد و بارک لنا فی یومنا هذاالذی فضلته و کرمته و شرفته و عظمت خطره ، اللهم بارک لی فیما انعمت به علی حتی لا اشکر احداغیرک و وسع علی فی رزقی
نوشته شده توسط جانشین دسته در شنبه 88/12/29 و ساعت 7:7 عصر
نظرات دیگران()
هر روزتان نو روز نوروزتان پیروز
نوشته شده توسط جانشین دسته در شنبه 88/12/29 و ساعت 7:4 عصر
نظرات دیگران()
نام تو را باید
از فهرست اعراب شایسته خط بزنیم
تو
بجای آنکه در ایوان ویلای ساحلی ات
لم بدهی
و چرت تابستانی ات را
با دود قلیان مفرح کنی
تفنگ دست میگیری
و از پشت تریبون المنار
وبا نعرههایت
چرت ما را پاره میکنی
تو هیچ شباهتی به اعراب بزرگ نداری، سید حسن!
نه شکمت
آن اندازه است
که از پشت دشداشههای سفید
وقار عربی ات را نمایان کند
نه چفیه و عقال داری
تازه عمامه سیاه سرت میگذاری
که ما را به یاد خمینی میاندازد
که یکبار چرت مان را پاره کرده بود
تو ننگ عربی، سید حسن!
بجای آنکه در حرمسرایت بگردی
و رقص عربی ممالیک گرجی و اوکراینی ات را تماشا کنی
تا فردا در بهشت
برای مغازله با حوریان آماده باشی
در مخفیگاهت
که نمیدانیم کجاست
می نشینی و نهج البلاغه میخوانی
تو کافر شده ای، سید حسن!
و بر ماست که تو را به یهودیان اهل کتاب بسپاریم...
فقط به رسم مردان بزرگ عرب
صادق باش و بگو
برد موشکهایت
به ریاض که نمیرسد؟
نوشته شده توسط جانشین دسته در جمعه 88/12/28 و ساعت 9:11 عصر
نظرات دیگران()
خاک پای همه تون اگه امشب بتونم
خوده مونی براتون یه خورده روضه بخونم
قصه امشب من صنعت شعری نداره
مثل من غریبه و تو غصه ها کم میاره
زشرار دل می سوزم ز تمامی وجود
بسم رب الشهدا یکی بود یکی نبود
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود
روزای جبهه و جنگ روزای قشنگی بود
روزای قشنگی بود روزای سخت جدایی
کاشکی جنگ تموم نمی شد می شدیم کربلایی
توی جنگ و جبهه ها یه بچه کوچیک بودم
نبودم جبهه ولی من به اونا نزدیک بودم
خاطرات اون روزا هیچوت زیادم نمی ره
مرغ دل به یاد طابوت شهید پرمی گیره
مادری چشمش به در چرا عزیزم نیومد
بعد چند روز پسرش به روی دستا می یومد اما بعد جبهه ها ما از خوبا جدا شدیم
لباس خاکی فراموش شدو بی وفا شدیم
دست بیعت به شهید و آرمانش نزدیم
اون چیزی که اونا خواستن ما هرگز نشدیم
اونجا با ذکر حسین شبونه معبر می زدند
همه جا جار می زدند غلام ابن الحسنن
ذکر یبن العسکری از لبشون کم نمی شد
غیر یا مهدی چیزی به دردا مرحم نمی شد
اینجا کم کم خاطرات و از تو ذهنا می برن
دیگه حرفی از شهید تو مجلسا نمی زنن
اونجا ناله می زدند چرا آقامون نمی یاد
حال جبهه خبر از حضور آقامون می داد
اینجا خون به قلب ناز مهدی زهرا شده
صوت موسیقی طنین انداز محفلها شده
اونجا کرخه و دوکوهه جنت جانبازا بود
جز رو مد رود دز مبهوت اشک چشما بود
اینجا با زخم زبون جانبازو تحویل می گیرن
همه عزت و تو ثروت و تحصیل می بینن
اونجا سر بند ابوالفضل به همه توان می داد
بسیجی با لب تشنه لب دریا جون می داد
اینجا غیرت میدن و عشق تمدن می خرن
با حجاب بی حجاب دم از تمدن می زنن
اونجا رفتن روی مین تا دنیا رو رها کنی
درد بی درمون دنیا دوستی رو رها کنی
اونجا زیر برف و بارون توی سنگرهای سرد
اینجا ویلا و تجمل رو دلا نشونده درد
یکی محزون یکی خندون شیوه اونا نبود
این طریق نبوی یا سیره مولا نبود
در ازای پاره دلی که جبهه داده بود
خونه خشتی سزای مادر شهید نبود
این وصیت نامه بت شکن خمین نبود
روی بوم خونه ها جز پرچم حسین نبود
کوچه های شهر ما بی روضه و دعا نبود
جای هر خون شهید تو مجلسا گناه نبود
رهبر غریب ما اون روزا دلگیر نبود
صورت شبیه ماهش اینقدر پیر نبود
رد پای شهدا تو زندگیا گم شده
شیوه عصر جهالت شیوه مردم شده
چطوری روز قیامت آقا رو صدا کنیم
تو چشای مادرش زهرا (س) چطور نگاه کنیم
آقا جون دستم بگیر رنگ جماعت نباشم دیگه از جدت حسین دارم خجالت می کشم
حالا که اومده مردی که رفیق شهداست
بچه جبهه و جنگ با صفا و با خداست
اومدم آشتی کنم با تو به ولله آقاجون
روتو برنگردون از من جون زهرا آقاجون
بس که بد سر زده از من دیگه دل خسته شدم
به سرم هرچی بیاد حقمه ولله آقاجون
آقا من تو رو قسم می دم به یک مرد غریب
همونی که کشته شد کنار دریا آقاجون
همونی که یه روزی خیمه ها شو آتیش زدند
دخترش آواره شد میون صحرا آقاجون
مددی کن که شبیه شهدا پاک بشم
ذکر یبن العسکری بگیرم و خاک بشم
یا ابا الصالح پس کی میایی
یا ابا الصالح پس کی میایی
یا ابا الصالح پس کی میایی
<\/h6>
نوشته شده توسط جانشین دسته در جمعه 88/12/28 و ساعت 9:4 عصر
نظرات دیگران()
شب جمعه بود، طبق روال هفته های گذشته با شور و حال عجیبی در تکاپو بودیم تا دعای کمیل را برگزار کنیم، هر کسی کار می کرد و وظیفه ای رو انجام می داد، یکی سنگر رو جارو می کرد. یکی دیگه کتاب ها رو دسته بندی می کرد و خلاصه از این جور کارها، خط آروم بود و چند وقتی بود که زیاد شلوغ و پلوغ نبود، من هم داشتم با علی گوشه سنگر صبحت می کردم، علی بچه ی تهران بود و خوش تیپ، تازه ازدواج کرده بود، 6 ماهی می شد، علی چند وقت بود که نگران به نظر می رسید و مضطرب. اونشب کلی حرف زدیم و من دلیل ناراحتی های علی رو ازش پرسیدم، با هزار اسرار بالاخره زبان باز کرد. می گفت که زیر بار مسئولیت رفته و یه دلش تهران پیش نامزدشه و یه دلش اینجاست. تصمیم گرفته بود برگرده تهران، البته ناحق هم نمی گفت 3 سالی بود که توی جبهه خدمت می کرد، ولی هر چی بود دیگه هوایی شده بود و فکر می کرد دِینَش رو ادا کرده و حالا نوبتی هم باشه نوبت خودشه و اهل و عیال. می گفت:
«نمی دونم باید چه کار کنم، از یه طرف با جبهه انس گرفتم و عاشق اینجام. از طرفی خوب نامزدم ...، دلم می خواد بیشتر باهاش باشم» توی همین صحبت ها بودیم که مجتبی جارو به دست اومد سمت ما.
«هان، چیه، پچ پچ می کنید، غریبه ایم دیگه، مزاحم هستم برم، ...»
علی هیچی نگفت، من با خنده گفتم. علی آقا سرپل صراط گیر کردند و نمی دونند مهمون خانوم والده بشند یا در رکاب خدا روزی کسب کنند؟ مجتبی گفت: بابا، بی خیال فلسفی ملسفی نگو، درست بگو ببینم جریان چیه؟
گفتم: هیچی بابا، علی می گه می خوام جبهه رو ول کنم برم پیش نامزدم و زندگی ..، به انداره کافی خدمت کردیم. مجتبی که انگار کمی بهش برخورده بود گفت: علی آقا ، دنیا اینقدر با نمک بود و ما نمی دونستیم.
مجتبی یه لحظه مکثی کرد و گفت «علی تو بعد از کمیل تصمیم می گیری که بری یا بمونی، خلاص»
من و علی هم که منظور مجتبی رو نفهمیدیم دیگه موضوع رو ادامه ندادیم و رفتیم تا دعا شروع بشه.
مداح شروع کرد به خوندن، برق ها رو خاموش کردند، صدای ناله و گریه بچه ها سنگر رو گرفته بود، یه دفعه مجتبی بلند شد و یه شیشه عطر از جیبش درآورد و شروع کرد برای بچه ها عطر زدن. بچه ها هم عطر رو به دست می گرفتند و به سر و صورت می زدند، بوی خوبی فضای سنگر را گرفته بود و فضا حسابی خوش بو شده بود.
معلوم بود عطرش اصل اصله. دعا تمام شد، چراغ ها رو روشن کردن، ای داد بیداد،! همه ی سر و صورت ها سیاه شده بود. صورت هامون مثل صورت حاجی فیروز تو شب عید شده بود، همه از تعجب داشتند شاخ در می آوردند، یک دفعه دو زاری بچه ها افتاد و فهمیدند که کاره کار مجتبی ست.
توی شیشه عطر جوهر ریخته بود و با عطر مخلوط کرده بود و داده بود به بچه ها، توی تاریکی هم که کسی متوجه نبوده که این جوهره نه عطر، نمی شد هم بفهمی آخه بویی خیلی خوب و مطبوعی داشت درست مثل یه عطر مرغوب و خوب. بچه ها هم نامردی نکردند و بعد از دعا یه جشن پتوی پدر و مادر دار برای مجتبی گرفتند و تا جاداشت کتکش زدند، مجتبی بنده خدا هم گفت «بی انصاف ها حالا که کتکم زدید بزارید یه 2 دقیقه برم روی منبر 4 کلام صحبت کنم» مجتبی پتو رو کنار زد و با آخ و اوخ خودش رو جمع و جور کرد و شروع کرد به صحبت کردن، انصافاً هم چقدر زیبا صحبت کرد، مجتبی گفت:
این عطر که شما استفاده کردید، در واقع همون دنیاست که خودش رو این طوری به شما عرضه و غالب کرد، شما تو تاریکی بوی خوب رو شنیدید و کیف کردید از این عطر، در حالی که باطنش کثیف بود و سیاه، توی شب دنیا هم همینطوری هست، آدم فکر می کنه دنیا بسیار لذیذ و لذت بخشه ولی در دلش جز سیاهی نیست و این سیاهی هم وقتی خودش رو بروز می ده که دیگه دیر شده و روز قیامت فرا رسید. و سیاهی بر صورتمون نقش بسته، پس برادرهای من حواسمون جمع باشد تا با بوی خوب دنیا توی سیاهیش غرق نشیم، درست می گم علی آقا...» علی هم که حسابی درس گرفته بود و حال کرده بود، سرش رو پایین انداخت و به نشانه تأیید سری تکان داد. علی بعد از اونشب ارادش محکم تر شد و استوار توی خط موند و جهادش رو ادامه داد.
نوشته شده توسط جانشین دسته در جمعه 88/12/28 و ساعت 8:59 عصر
نظرات دیگران()