سفارش تبلیغ
صبا ویژن
شهادت بی بی دو عالم زهرای مرضیه را تسلیت عرض می کنم 
دوستانم فاطمیه شروع محرم وسفر هجر یار غائب است
نوشته شده توسط جانشین دسته در سه شنبه 89/2/14 و ساعت 4:30 عصر
نظرات دیگران()
شهادت بی بی دو عالم زهرای مرضیه را تسلیت عرض می کنم 
دوستانم فاطمیه شروع محرم وسفر هجر یار غائب است
نوشته شده توسط جانشین دسته در سه شنبه 89/2/14 و ساعت 4:30 عصر
نظرات دیگران()
مرا مسخره می کنی؟! 

بسم الله الرحمن الرحیم

 گویند صیادى مرغى را هدف قرار داد و تیرش به خطا رفت و مرغ پرواز کرد، شخصى که ناظر جریان بود شروع کرد به احسنت احسنت گفتن

  صیاد عصبانى شده و به وى گفت : مرا مسخره مى کنى ؟!

 فرد ناظر گفت : خیر، احسنت احسنت گفتن من به آن مرغ است که چه زیبا از دام گریخت


نوشته شده توسط جانشین دسته در جمعه 89/1/27 و ساعت 4:48 عصر
نظرات دیگران()
خشکه مقدس هااااا 

بسم الله الرحمن الرحیم

 اولین بار که بلندگو به بازار آمد و به مسجد راه یافت ، مقدس مآبها و خشکه مقدسها از آوردن آن به مسجد وحشت داشتند.

آقاى فلسفى براى اولین بار در مسجد سید عزیزاللّه واقع در بازار تهران با بلندگو سخنرانى کرد، ولى خشکه مقدسها اعتراض کردند و در برابر آقاى فلسفى خطیب توانا و مشهور، موضع گرفتند

  آقای فلسفی نقل کرده است:
یک شب مجلس عروسى پسر یکى از محترمین بود، در نصف اتاق بزرگى ائمه جماعات و مرحوم پدرم نشسته بودند، من هم بودم ، و در نصف دیگر اتاق افراد مقدس مآب بودند، در آن مجلس یکى از آن مقدس مآبها از پایین مجلس با صداى بلند گفت

 آقاى فلسفى خیلى حرفهاى خوبى مى زنید، اما متاءسفم که این مزمار را به مسجد آوردید، چرا با مزمار حرف مى زنید عیب شما این است

تازه سال اول بود که بلندگو به مسجد آمده بود، و علماى مسجد نمى توانستند در آن مسجد چیزى بگویند، پس از آنکه آن آقا حرف خود را زد، با خونسردى پیشخدمت را صدا زدم و گفتم :

  این بشقاب گز را ببرید خدمت آن آقا، قدرى میل کند، آن آقاى مقدس مآب گفت : نه آقا من دندانم عاریه است ، گز لاى دندانم مى رود و اذیتم مى کند و نمى توانم غذا بخورم .

گفتم : چرا دندان عاریه اى گذاشتید؟ گفت : براى اینکه دندان ندارم و نمى توانم غذا بخورمگفتم : چرا عینک زده اید؟ گفت : بدون عینک نمى توانم دور را ببینم ؟

 بعد از اینکه این دو اقرار را از او گرفتم ، تند شده و گفتم : شما دندان نداشتید، رفتى دندان عاریه گذاشتى که بتوانى غذا بخورى ، نمى توانستى دور را ببینى عینک زدى تا دور را ببینى . این کار شما حلال است اما من که صدایم به آخر مجلس نمى رسد و میکروفن را آورده ام که صدایم به آنجا برسد، کار حرام کرده ام ؟... فتوا مى دهى ؟ بدعت مى گذارى ?

 این کار ما در آن مجلس صدا کرد، و در خیلى جاها منعکس شد و رفع بسیارى از محذورات براى جلوگیرى از خشکه مقدسها گردید


نوشته شده توسط جانشین دسته در جمعه 89/1/27 و ساعت 4:47 عصر
نظرات دیگران()
در جستجوی قاتل!!!!!!!!!! 

بسم الله الرحمن الرحیم

 شخصی هوش و ذکاوت محصلین را آزمایش مى نمود: ازمحصلی پرسید قاتل امام حسن (ع)چه کسى بود؟

او نتواست جواب گوید،

  از دیگرى سئوال نمود حالا بگو ببینم قاتل امام حسین (ع) چه کسى بود،

  عده اى که آنجا بودند پا به فرار گذاشتند، کسى به آنها رسید از آنان پرسید چه خبر است ؟

در جواب گفت : مثل اینکه کسى را کشته اند و مى خواهند قاتلش را پیدا کنند ما از ترس فرار کردیم

-----------------------------


نوشته شده توسط جانشین دسته در جمعه 89/1/27 و ساعت 4:45 عصر
نظرات دیگران()
بدن فرعون مایه عبرت آیندگان! 

بسم الله الرحمن الرحیم

 ((منفتاح ((پسر رامسیس دوم ، فرعون زمان موسى (ع ) است ، این فرعون همان است که موسى و هارون براى دعوت و ارشادش از طرف خدا ماءمور شدند این همان است که ادعاى خدائى مى کرد و همواره با موسى مبارزه مى نمود.

تا آن هنگام که دنبال موسى و بنى اسرائیل که موسى آنانرا از چنگال فرعون خارج کرده از مصر بیرون مى برد با سپاه بیکران خود از شهر بیرون رفت و سرانجام او و سپاهش در دریاى احمر، غرق شدند ولى خداوند بدن فرعون را براى عبرت دیگران ، به کرانه دریا افکند

 چنانکه در قرآن مى خوانیم :

امروز بدن ترا به بیرون مى افکنیم تا براى آیندگان مایه عبرت باشد

از معجزات قرآن کریم اینکه : همانگونه که فرموده ، بدن فرعون مایه عبرت آیندگان شده است .
توضیح اینکه : بدن منفتاح (فرعون موسى ) در اقصر در سرزمین مصر کشف شده و هم اکنون در موزه مصر موجود است

مفسر معروف طنطاوى در تفسیر آیه مذکور (یونس - 92) در جلد ششم تفسیر خود صفحه 78 مى نویسد:
بسال 1900 میلادى با حضور عده اى از دانشمندان حفارى باستان شناس ، تابوت فرعون را گشودند، و بدنش را که در میان مومیائى بود  از تابوت بیرون آوردند،

 طول قامت او از فرق سر تا پا یک متر و 62 سانت بود، و عرض بدن در قسمت شانه 40 سانت بود. مردى بنام  هوارد کارترپس از 32 سال تفحص و تلاش در نقاط مصر، بدن فرعون را کشف کرد.

 آرى شاید عبرتى از این بالاتر نباشد که فرعون یعنى آن کسى که آوازه قدرت و شوکتش به عرش فلک رسیده بود، و خود را خداى بزرگ زمین مى دانست ، بدنش هزاران سال بهمان وضع در میان مومیائى بماند، و مردم هر زمان به موزه مصر بروند، و بدن بى حرکت او را بنگرند، و درس عبرت بگیرند،

  از این رو که همین شخص آنچنان سرمست غرور بود که ادعاى خدائى مى کرد و مردم را به دور خود جمع نموده و فریاد مى زد: انا ربکم الاعلی من پروردگار شما هستم 

 ولى اینک همانطور که مردم را تحت فشار استعمارش قرار داده بود، هزاران سال است بدنش در میان فشار مومیائى قرار گرفته و مایه عبرت مردم شده است .

                                                         به مصر رفتم و آثار باستان دیدم

بچشم آنچه شنیدم زداستان دیدم

بسى چنین و چنان خوانده بودم از تاریخ

چنان فتاد نصیبم که آنچنان دیدم

گواه قدرت شاهان آسمان درگاه

بسى ((هرم )) ز زمین سر به آسمان دیدم

تو کاخ دیدى و من خفتگان در دل خاک

تو نقش قدرت و من نعش ناتوان دیدم

تو تخت دیدى و من بخت واژگونبر تخت

تو صخره دیدى و من سخره زمان دیدم

تو تاج دیدى و تخت رفته بر تاراج

تو عاج دیدى و من مشت استخوان دیدم

تو عکس دیدى و من گردش جهان برعکس

تو شکل ظاهر و من صورت نهان دیدم

تو چشم دیدى و من دیده حریصان باز

هنوز در طمع عیش جاودان دیدم

تو سکه دیدى و من در رواح سکه ، سکوت

تو حلقه من به نگین نام بى نشان دیدم

میان اینهمه آثار خوب و بد به مثل

دو چیز از بدو از خوب تواءمان دیدم

یکى نشانه قدرت یکى نشانه حرص

دو بازمانده زدیوان خسروان دیدم

-----------------------------

موفق ودرپناه حق باشید

 

منبع: داستان باستان

مولف: آیت الله حسین نوری


نوشته شده توسط جانشین دسته در جمعه 89/1/27 و ساعت 4:44 عصر
نظرات دیگران()
زن نمونه 

بسم الله الرحمن الرحیم

 آسیه همسر فرعون بود ، فرعون روحى استکبارى ، نفسى شریر ، اعتقادى باطل و عملى فاسد داشت

 قرآن مجید فرعون را آلوده به علوّ ، ظلم ، جنایت و خونریزى معرفى مى کند ، و از او به عنوان طاغوت یاد مى نماید، آسیه در کنار فرعون بسر مى برد و ملکه مملکت بود

 همه چیز براى او و در دسترس وى قرار داشت . او نیز مانند همسرش فرمانروایى داشت و به هر شکلى که مى خواست از خزانه کشور و مواهب مملکت بهره مى گرفت

زندگى او در کنار چنان همسرى ، و در جنب چنان حکومتى ، و در میان چنان دربارى ، با آن همه مکنت و ثروت و غلامان و کنیزان گوش به فرمان ، زندگى بسیار خوشى بود

 زن جوان و قدرتمند ، در چنان حال و هوایى از طریق پیامبر الهى موسى بن عمران صداى حق و نداى حقیقت را شنید ، باطل بودن فرهنگ و عمل شوهرش براى او روشن گشت و نور حق و حقیقت بر قلبش تابید

 با اینکه مى دانست پذیرفتن حق ممکن است به قیمت از دست دادن تمام خوشى ها ، قدرت و مقام ، منصب ملکه بودن و حتى نابودى جانش تمام شود ، ولى حق را پذیرفت ، به آیین پاک الهى ایمان آورد و تسلیم خداوند مهربان شد ، و در مقام توبه و عمل صالح براى آبادى آخرتش برآمد

 توبه او توبه آسانى نبود ، به خاطر توبه مى بایست تمام شئون خود را واگذارد و تن به قبول سرزنش ها و شکنجه هاى فرعون و مأمورانش بدهد ، با این همه در عرصه گاه توبه و ایمان و عمل صالح و هدایت درآمد

 توبه او براى فرعون و دربارش گران آمد ، زیرا در شهر شهرت پیدا کرد که همسر فرعون ، ملکه مملکت ، دست از آیین فرعونى برداشته و به مذهب کلیم اللهى درآمده . باز گرداندن او با تبلیغ و تشویق و تهدید فرعون و درباریانش میسر نشد

  او حق را با قلب روشن خود و عقل فعّالش یافته بود و پوکى و پوچى باطل را درک کرده بود و نمى توانست حق و حقیقت یافته را از دست بدهد و به باطل پوچ و پوک باز گردد

آرى ، چگونه مى توانست خدا را با فرعون ، حق را با باطل ، نور را با ظلمت ، درستى را با نادرستى ، دنیا را با آخرت ، بهشت را با دوزخ ، سعادت را با شقاوت معامله کند ؟!

 آسیه بر ایمان و توبه و انابه اش اصرار داشت ، و فرعون با باز گرداندنش به باطل پافشارى مى کرد، فرعون در مبارزه با آسیه طَرْفى نبست ، خشمگین شد ، آتش غضبش شعله ور گشت ، در برابر ثابت قدمى او شکست خورد ، فرمان شکنجه آسیه را صادر کرد ، آن انسان والا را به چهار میخ کشیدند

 پس از شکنجه هاى سخت محکوم به اعدام شد ، سربازان سنگدل مأموریت یافتند سنگ گران و سنگینى را با قدرت و قوّت از بالا بر بدن او بیندازند ، ولى آسیه به خاطر خدا و به دست آوردن سعادت دنیا و آخرت مقاومت کرد و زیر آن همه شکنجه ، به حضرت محبوب متوسل شد

 به خاطر توبه واقعى ، ایمان و جهاد ، صبر و مقاومت ، و یقین و عزم محکمش در قرآن مجید ، براى تمام اهل ایمان از مرد و زن تا روز قیامت به عنوان نمونه معرفى شد

  تا باب هر عذرى به روى هر گنهکارى در هر عصر و زمانى و در هر موقعیت و شرایطى بسته باشد و معصیت کارى نگوید : راهى به سوى توبه و انابه و ایمان و عمل صالح نداشتم .

 وَضَرَبَ اللَّهُ مَثَلاً لِلَّذِینَ آمَنُوا امْرَأَةَ فِرْعَوْنَ إِذْ قَالَتْ رَبِّ ابْنِ لِی عِندَکَ بَیْتاً فِی الْجَنَّةِ وَنَجِّنِی مِن فِرْعَوْنَ وَعَمَلِهِ وَنَجِّنِی مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِینَ

 و خداوند براى آنان که اهل ایمانند ، همسر فرعون را به عنوان نمونه معرّفى کرد ، هنگامى که گفت : پروردگارا ! براى من در جوار رحمتت خانه اى در بهشت بنا کن ، و مرا از فرعون و عمل او نجات بده ، و از طایفه ستمگران رهایى بخش .

-----------------------------

موفق ودرپناه حق باشید

 

 


نوشته شده توسط جانشین دسته در جمعه 89/1/27 و ساعت 4:42 عصر
نظرات دیگران()
برخیز که منجی جهان می آید 
بسم الله الرحمن الرحیم

رسول خدا (ص) فرمود :

المهدیُّ رجُلٌ مِن وُلْدی ، وجهُهُ کالکَوکبِ الدُّرّیِّ

 مهدى مردى از فرزندان من است که چهره‏اش چون ستاره تابان است

                                                                 ای منتظران گنج نهان می آید

آرامش جان عاشقان می آید

بر بام سحر طلایه داران ظهور

گفتند که صاحب الزمان می آید

--------------------------------

برخیز که منجی جهان می آید

آن حجّت حق، امید جان می آید

شد دامن نرگس از گلستان حَسَن

گل ریز، که صاحب الزمان می آید

----------------------------------

فجر است و صبا مشک فشان می آید

آرام دل و شفای جان می آید

ای دل به هواخواهی سردار امید

برخیز که صاحب الزمان می آید

---------------------------------

اللهم وعجل لولیک الفرج

 


نوشته شده توسط جانشین دسته در جمعه 89/1/27 و ساعت 4:40 عصر
نظرات دیگران()
ازدواج مدعیان پیامبری بایکدیگر! 

بسم الله الرحمن الرحیم

 از جمله وقایع در ایام خلافت ابوبکر فتنه مسیلمه کذاب است . و شرح آن به اختصار چنین است که در ایام خلافت ابوبکر مردى پیدا شد که بدو مسیلمه مى گفتند.

 وى ادعا کرد پیغمبر است و از آسمان وحى بر او نازل مى شود. از این رو مردم بسیارى از قبیله او و دیگر قبیله ها گردش ‍ جمع شدند.

سپس زنى از عرب که نامش سجاح بود پیدا شد و او نیز مدعى شد که پیغمبر است . و وحى از آسمان برایش نازل مى شود. گروهى از بنى تمیم که قبیله وى بودند از او پیروى کردند

 سپس سجاح با مسیلمه رهسپار شد و افرادش نیز از افراد مسیلمه بیشتر بودند. چون مسیلمه از حرکت سجاح آگاه شد، به یاران خود گفت :

- صلاح در چیست ؟
گفتند:


-
صلاح در این است که امر نبوت را به سجاح واگذارى ، زیرا ما تاب مقاومت در مقابل او و یارانش را نداریم .
مسیلمه گفت :
-
بگذارید من هم درباره کار خود بیندیشم .

و چون مردى تیزهوش و زیرک بود، قدرى فکر کرد. سپس شخصى را نزد سجاح فرستاد. بدو پیام داد:
-
بهتر است من و تو در جایى گرد هم آییم و درباره وحیى که از آسمان بر ما نازل شده گفتگو کنیم . هر کس بر حق بود دیگرى از او پیروى کند.

سجاح قبول کرد. مسیلمه نیز دستور داد خیمه اى از پوست بر پاکنند و عود بسیارى در آن بسوزانند و گفت :
-
زن هر گاه بوى خوشى ببوید به یاد آمیزش و جماع خواهد افتاد.

سپس با یکدیگر در خیمه نشستند و مسیلمه هر طور بود سجاح را فریب داده با او درآمیخت . چو کار تمام شد سجاح به مسیلمه گفت :

- شخص مانند من نباید کارش این گونه صورت پذیرد. من هنگامى که از خیمه خارج شدم اقرار مى کنم که تو بر حقى ، تو نیز نزد قبیله من بنى تمیم آمده مرا خواستگارى کن . ایشان مرا به تو خواهند داد. من هم قبیله بنى تمیم را با تو همراه خواهم ساخت .

سجاح از خیمه خارج شد و گفت :
-
مسیلمه قدرى از وحیى که برایش نازل شده بود براى من خواند، من هم دیدم حق با اوست . از این رو امر نبوت را تسلیم او کردم .

آنگاه مسیلمه سجاح را خواستگارى کرد و او را به زنى گرفت و مهرش را این قرار داد که نماز عصر را از عهده ایشان برداشت .

گویند قبیله بنى تمیم که صحرانشین اند تا کنون نیز نماز عصر را به جا نمى آورند و مى گویند:
نماز عصر مهر دختر ماست .

چون ابوبکر بر این جریان آگاه شد لشکرى به سوى آنان فرستاد، آنان نیز جنگى سخت با مسلمانان کردند که مانند آن را ندیده بودند ولى سرانجام پیروزى با لشکریان اسلام شد و مسیلمه به قتل رسید.

-----------------------------

موفق ودرپناه حق باشید

 منبع: عبرت آموز

مولف: مرکز علمى تحقیقاتى دار العرفان


نوشته شده توسط جانشین دسته در جمعه 89/1/27 و ساعت 4:38 عصر
نظرات دیگران()
داستانی شگفت از اذان نیمه شب! 

بسم الله الرحمن الرحیم



در دوره خلافت امویان ، تنها نژادی که بر سراسر کشور پهناور اسلامی آن‏ روز حکومت می‏کرد و قدرت را در دست داشت نژاد عرب بود ، اما در زمان‏ خلفای عباسی ایرانیان تدریجا قدرتها را قبضه کردند و پستها و منصبها را در اختیار خود گرفتند .

 

خلفای عباسی با آنکه خودشان عرب بودند از مردم عرب دل خوشی نداشتند،سیاست آنها بر این بود که اعراب را کنار بزنند و ایرانیان را به قدرت‏ برسانند ، حتی از اشاعه زبان عربی در بعضی از بلاد ایران جلوگیری می‏کردند این سیاست تا زمان مأمون ادامه داشت

 

پس از مرگ مأمون ، برادرش معتصم بر مسند خلافت نشست . مأمون و معتصم از دو مادر بودند : مادر مأمون ایرانی بود و مادر معتصم از نژاد ترک . به همین‏ سبب خلافت معتصم موافق میل ایرانیان - که پستهای عمده را در دست داشتند نبود :

 

 

ایرانیان مایل‏ بودند عباس پسر مأمون را به خلافت برسانند . معتصم این مطلب را درک‏ کرده بود و همواره بیم آن داشت که برادر زاده‏اش عباس بن مأمون ، به‏ کمک ایرانیان ، قیام کند و کار را یکسره نماید .

 

 از این رو به فکر افتاد هم خود عباس را از بین ببرد و هم جلو نفوذ ایرانیان را که طرفدار عباس‏ بودند بگیرد . عباس را به زندان انداخت و او در همان زندان مرد . برای‏ جلوگیری از نفوذ ایرانیان ، نقشه کشید پای قدرت دیگری را در کارها باز کند که جانشین ایرانیان گردد .

 

برای این منظور گروه زیادی از مردم‏ ترکستان و ماوراءالنهر را که هم نژاد مادرش بودند به بغداد و مرکز خلافت‏ کوچ داد و کارها را به آنان سپرد . طولی نکشید که ترکها زمام کارها را در دست گرفتند و قدرتشان بر ایرانیان و اعراب فزونی یافت .

 

 معتصم از آن نظر که به ترکها نسبت به خود اعتماد و اطمینان داشت ، روز به روز میدان را برای آنان بازتر می‏کرد ، از این رو در مدت‏ کمی اینان یکه‏تاز میدان حکومت اسلامی شدند .

 

ترکها همه مسلمان بودند و زبان عربی آموخته بودند و نسبت به اسلام وفادار بودند ، و زبان عربی‏ آموخته بودند و نسبت به اسلام وفادار بودند ،

 

اما چون از آغاز ورودشان به‏ عاصمه تمدن اسلامی تا قدرت یافتنشان فاصله زیادی نبودند ، به معارف و آداب و تمدن اسلامی آشنایی زیادی نداشتند ، و خلق و خوی اسلامی نیافته‏ بودند ،

 

بر خلاف ایرانیان که هم سابقه تمدن داشتند و هم علاقه‏مندانه‏ معارف و اخلاق و آداب اسلامی را آموخته بودند و خلق و خوی اسلامی داشتند و خود پیش قدم خدمتگزاران اسلامی به شمار می‏رفتند .

در مدتی که ایرانیان‏ زمام امور را در دست داشتند ، عامه مسلمین راضی بودند ، اما ترکها در مدت نفوذ و در دست گرفتن قدرت آنچنان وحشیانه رفتار کردند که عامه‏ مردم را ناراضی و خشمگین ساختند .

 

سربازان ترک هنگامی که بر اسبهای خود سوار می‏شدند و در خیابانها و کوچه‏های بغداد به جولان می‏پرداختند ملاحظه نمی‏کردند که انسانی هم در جلو راه آنها هست ،

 

 

از این رو بسیار اتفاق می‏افتاد که زنان و کودکان و پیران سالخورده و افراد عاجز در زیر دست و پای اسبهای آنها لگد مال می‏شدند .

 

مردم آنچنان به ستوده آمدند که از معتصم تقاضا کردند پایتخت را از بغداد به جای دیگر منتقل کند . مردم در تقاضای خود یادآوری کردند که اگر مرکز را منتقل نکند با او خواهند جنگید .

 

 معتصم گفت : " با چه نیرویی‏ می‏توانند با من بجنگند ، من هشتاد هزار سرباز مسلح آماده دارم " .

 

گفتند : " با تیرهای شب ، یعنی با نفرینهای نیمه شب به جنگ تو خواهیم آمد " .

 

معتصم پس از این گفتگو با تقاضای مردم موافقت کرد و مرکز را از بغداد به سامرا منتقل کرد . پس از معتصم ، در دوره واثق و متوکل و منتصر و چند خلیفه دیگر ، نیز ترکها عملا زمام امور را در دست داشتند و خلیفه ، دست نشانده آنها بود .

 

 

بعضی از خلفای عباسی در صدد کوتاه کردن دست ترکها بر آمدند ، اما شکست خوردند . یکی از خلفای عباسی که به‏ کارها سرو صورتی داد و تا حدی از نفوذ ترکها کاست " المعتضد " بود .

 

 

در زمان معتضد ، بازرگان پیری از یکی از سران سپاه مبلغ زیادی طلبکار بود و به هیچ وجه نمی‏توانست وصول کند ، ناچار تصمیم گرفت به خود خلیفه‏ متوسل شود ، اما هر وقت به دربار می‏آمد دستش به دامان خلیفه نمی‏رسید ، زیرا دربانان و مستخدمین درباری به او راه نمی‏دادند .

 

 

بازرگان بیچاره از همه جا مأیوس شد و راه چاره‏ای به نظرش نرسید ، تا اینکه شخصی او را به یک نفر خیاط در " سه شنبه بازار " راهنمایی کرد و گفت این خیاط می‏تواند گره از کار تو باز کند .

 

بازرگان پیر نزد خیاط رفت . خیاط نیز به آن مرد سپاهی دستور داد که دین خود را بپردازد و او هم بدون معطلی پرداخت . این جریان بازرگان پیر را سخت در شگفتی فرو برد ، با اصرار زیاد از خیاط پرسید : " چطور است که اینها که به احدی اعتنا ندارند فرمان تو را اطاعت می‏کنند ؟

 

خیاط گفت : " من داستانی دارم که باید برای تو حکایت کنم " : روزی‏ از خیابان عبور می‏کردم ، زنی زیبا نیز همان وقت از خیابان می‏گذشت، اتفاقا یکی از افسران ترک در حالی که مست باده بود از خانه خود بیرون‏ آمده و جلو در خانه ایستاده بود و مردم را تماشا می‏کرد ،

 

تا چشمش به آن‏ زن افتاد دیوانه وار در مقابل چشم مردم او را بغل کرد و به طرف خانه خود کشید . فریاد استغاثه زن بیچاره بلند شد ، داد می‏کشید : ایها الناس به‏ فریادم برسید ، من اینکاره نیستم ، آبرو دارم ، شوهرم قسم خورده اگر یک‏ شب در خارج خانه به سربرم مرا طلاق دهد ، خانه خراب می‏شوم ، اما هیچ کس‏ از ترس جرأت نمی‏کرد جلو بیاید .

 

 

من جلو رفتم و با نرمی و التماس از آن افسر خواهش کردم که این زن را رها کند ، اما او با چماقی که در دست داشت محکم به سرم کوبید که سرم‏ شکست و زن را به داخل خانه برد . من رفتم عده‏ای را جمع کردم و اجتماعا به در خانه آن افسر رفتیم و آزادی زن را تقاضا کردیم ،

 

 ناگهان خودش با گروهی از خدمتکاران و نوکران از خانه بیرون آمدند و بر سر ما ریختند و همه ما را کتک زدند . جمعیت متفرق شدند ، من هم به خانه خود رفتم ، اما لحظه‏ای از فکر زن‏ بیچاره بیرون نمی‏رفتم ، با خود می‏اندیشیدم که اگر این زن تا صبح پیش این‏ مرد بماند زندگیش تا آخر عمر تباه خواهد شد و دیگر به خانه و آشیانه خود راه نخواهد داشت .

 

تا نیمه شب بیدار نشستم و فکر کردم . ناگهان نقشه‏ای‏ در ذهنم مجسم شد ، با خود گفتم این مرد امشب مست است و متوجه وقت نیست ، اگر الان آواز اذان را بشنود خیال می‏کند صبح است و زن را رها خواهد کرد . و زن قبل از آنکه شب به آخر برسد می‏تواند به خانه خود برگردد .

 

فورا رفتم به مسجد و از بالای مناره فریاد اذان را بلند کردم . ضمنا مراقب کوچه و خیابان بودم ببینم آن زن آزاد می‏شود یا نه ، ناگهان دیدم‏ فوج سربازهای سواره و پیاده به خیابانها ریختند و همه می‏پرسیدند این کسی‏ که در این وقت شب اذان گفت کیست ؟

 

من ضمن اینکه سخت وحشت کردم‏ خودم را معرفی کردم و گفتم من بودم که اذان گفتم . گفتند : زود بیا پائین‏ که خلیفه تو را خواسته است . مرا نزد خلیفه بردند . دیدم خلیفه نشسته‏ منتظر من است ، از من پرسید چرا این وقت شب اذان گفتی ؟

 

جریان را از اول تا آخر برایش نقل کردم . همانجا دستور داد آن افسر را با آن زن حاضر کنند ، آنها را حاضر کردند ، پس از بازپرسی مختصری دستور قتل آن افسر را داد . آن زن را هم به خانه نزد شوهرش فرستاد و تأکید کرد که شوهر او را مؤاخذه نکند و از او بخوبی نگهداری کند ، زیرا نزد خلیفه مسلم شده که زن‏ بی تقصیر بوده است .

 

 

آنگاه معتضد به من دستور داد ، هر موقع به چنین مظالمی برخوردی همین‏ برنامه ابتکاری را اجرا کن ، من رسیدگی می‏کنم . این خبر در میان مردم‏ منتشر شد . از آن به بعد اینها از من کاملا حساب می‏بردند . این بود که تا من به این افسر مدیون فرمان دادم فورا اطاعت کرد

------------------------------------

موفق ودرپناه حق باشید

 

 

منبع: داستان راستان

مولف: استاد شهید آیت الله مرتضی مطهری ره

 


نوشته شده توسط جانشین دسته در جمعه 89/1/27 و ساعت 4:35 عصر
نظرات دیگران()
<   <<   26   27   28   29   30   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
ساخت بازیهای ضد شیعَه باحمایت مستقیم وهابیت و صهیونیزم!!!
روایتی جالب از شهدا (ضرر نمی کنین)
اهانت بقران
یک روز یک مرد انگلیسی از یک شیخ مسلمان پرسید: «چرا در اسلام زنان
من نه از رد شدن جمعه ها می ترسم، نه از طولانی شدن زمان که ظهورتا
حجاب یک مفهوم عام و عالی است که پوشش نیز جزیی از آن است.
معنی عشق چیست؟
تنها نامحرم!
حجابـــ مانند اولین خاکریز جبهہ استـــ
کاش نامی از تو در دنیا نبود ... مرگ بر نیرنگت ای آل سعود!
نجات از شبهه و شهوت
[عناوین آرشیوشده]
طراح قالب: رضا امین زاده** پارسی بلاگ پیشرفته ترین سیستم مدیریت وبلاگ
بالا