«نمی دونم باید چه کار کنم، از یه طرف با جبهه انس گرفتم و عاشق اینجام. از طرفی خوب نامزدم ...، دلم می خواد بیشتر باهاش باشم» توی همین صحبت ها بودیم که مجتبی جارو به دست اومد سمت ما. «هان، چیه، پچ پچ می کنید، غریبه ایم دیگه، مزاحم هستم برم، ...» علی هیچی نگفت، من با خنده گفتم. علی آقا سرپل صراط گیر کردند و نمی دونند مهمون خانوم والده بشند یا در رکاب خدا روزی کسب کنند؟ مجتبی گفت: بابا، بی خیال فلسفی ملسفی نگو، درست بگو ببینم جریان چیه؟ گفتم: هیچی بابا، علی می گه می خوام جبهه رو ول کنم برم پیش نامزدم و زندگی ..، به انداره کافی خدمت کردیم. مجتبی که انگار کمی بهش برخورده بود گفت: علی آقا ، دنیا اینقدر با نمک بود و ما نمی دونستیم. مجتبی یه لحظه مکثی کرد و گفت «علی تو بعد از کمیل تصمیم می گیری که بری یا بمونی، خلاص» من و علی هم که منظور مجتبی رو نفهمیدیم دیگه موضوع رو ادامه ندادیم و رفتیم تا دعا شروع بشه. مداح شروع کرد به خوندن، برق ها رو خاموش کردند، صدای ناله و گریه بچه ها سنگر رو گرفته بود، یه دفعه مجتبی بلند شد و یه شیشه عطر از جیبش درآورد و شروع کرد برای بچه ها عطر زدن. بچه ها هم عطر رو به دست می گرفتند و به سر و صورت می زدند، بوی خوبی فضای سنگر را گرفته بود و فضا حسابی خوش بو شده بود. معلوم بود عطرش اصل اصله. دعا تمام شد، چراغ ها رو روشن کردن، ای داد بیداد،! همه ی سر و صورت ها سیاه شده بود. صورت هامون مثل صورت حاجی فیروز تو شب عید شده بود، همه از تعجب داشتند شاخ در می آوردند، یک دفعه دو زاری بچه ها افتاد و فهمیدند که کاره کار مجتبی ست. توی شیشه عطر جوهر ریخته بود و با عطر مخلوط کرده بود و داده بود به بچه ها، توی تاریکی هم که کسی متوجه نبوده که این جوهره نه عطر، نمی شد هم بفهمی آخه بویی خیلی خوب و مطبوعی داشت درست مثل یه عطر مرغوب و خوب. بچه ها هم نامردی نکردند و بعد از دعا یه جشن پتوی پدر و مادر دار برای مجتبی گرفتند و تا جاداشت کتکش زدند، مجتبی بنده خدا هم گفت «بی انصاف ها حالا که کتکم زدید بزارید یه 2 دقیقه برم روی منبر 4 کلام صحبت کنم» مجتبی پتو رو کنار زد و با آخ و اوخ خودش رو جمع و جور کرد و شروع کرد به صحبت کردن، انصافاً هم چقدر زیبا صحبت کرد، مجتبی گفت: این عطر که شما استفاده کردید، در واقع همون دنیاست که خودش رو این طوری به شما عرضه و غالب کرد، شما تو تاریکی بوی خوب رو شنیدید و کیف کردید از این عطر، در حالی که باطنش کثیف بود و سیاه، توی شب دنیا هم همینطوری هست، آدم فکر می کنه دنیا بسیار لذیذ و لذت بخشه ولی در دلش جز سیاهی نیست و این سیاهی هم وقتی خودش رو بروز می ده که دیگه دیر شده و روز قیامت فرا رسید. و سیاهی بر صورتمون نقش بسته، پس برادرهای من حواسمون جمع باشد تا با بوی خوب دنیا توی سیاهیش غرق نشیم، درست می گم علی آقا...» علی هم که حسابی درس گرفته بود و حال کرده بود، سرش رو پایین انداخت و به نشانه تأیید سری تکان داد. علی بعد از اونشب ارادش محکم تر شد و استوار توی خط موند و جهادش رو ادامه داد. نوشته شده توسط جانشین دسته در جمعه 88/12/28 و ساعت 8:59 عصر
نظرات دیگران() لیست کل یادداشت های این وبلاگ
ساخت بازیهای ضد شیعَه باحمایت مستقیم وهابیت و صهیونیزم!!!
روایتی جالب از شهدا (ضرر نمی کنین) اهانت بقران یک روز یک مرد انگلیسی از یک شیخ مسلمان پرسید: «چرا در اسلام زنان من نه از رد شدن جمعه ها می ترسم، نه از طولانی شدن زمان که ظهورتا حجاب یک مفهوم عام و عالی است که پوشش نیز جزیی از آن است. معنی عشق چیست؟ تنها نامحرم! حجابـــ مانند اولین خاکریز جبهہ استـــ کاش نامی از تو در دنیا نبود ... مرگ بر نیرنگت ای آل سعود! نجات از شبهه و شهوت [عناوین آرشیوشده] |
|