شبی در یک عبادتگاه مٌهری، ز یاری با صفا آمد به دستم
چو گل بوییدم و بوسیدم آن را ،هنوز از عطر روح افزاش مستم
به او گفتم کدامین خاک پاکی، که دل ای مُهر بر مهر تو بستم
بگفتا تربت پاک حسینم، که بر دامان احسانش نشستم
کمال هم نشین در من اثر کرد، وگر نه من همان خاکم که هستم
نوشته شده توسط جانشین دسته در شنبه 91/4/3 و ساعت 3:35 عصر
نظرات دیگران()