بسم الله الرحمن الرحیم در دوره خلافت امویان ، تنها نژادی که بر سراسر کشور پهناور اسلامی آن روز حکومت میکرد و قدرت را در دست داشت نژاد عرب بود ، اما در زمان خلفای عباسی ایرانیان تدریجا قدرتها را قبضه کردند و پستها و منصبها را در اختیار خود گرفتند .
خلفای عباسی با آنکه خودشان عرب بودند از مردم عرب دل خوشی نداشتند،سیاست آنها بر این بود که اعراب را کنار بزنند و ایرانیان را به قدرت برسانند ، حتی از اشاعه زبان عربی در بعضی از بلاد ایران جلوگیری میکردند این سیاست تا زمان مأمون ادامه داشت
پس از مرگ مأمون ، برادرش معتصم بر مسند خلافت نشست . مأمون و معتصم از دو مادر بودند : مادر مأمون ایرانی بود و مادر معتصم از نژاد ترک . به همین سبب خلافت معتصم موافق میل ایرانیان - که پستهای عمده را در دست داشتند نبود :
ایرانیان مایل بودند عباس پسر مأمون را به خلافت برسانند . معتصم این مطلب را درک کرده بود و همواره بیم آن داشت که برادر زادهاش عباس بن مأمون ، به کمک ایرانیان ، قیام کند و کار را یکسره نماید .
از این رو به فکر افتاد هم خود عباس را از بین ببرد و هم جلو نفوذ ایرانیان را که طرفدار عباس بودند بگیرد . عباس را به زندان انداخت و او در همان زندان مرد . برای جلوگیری از نفوذ ایرانیان ، نقشه کشید پای قدرت دیگری را در کارها باز کند که جانشین ایرانیان گردد .
برای این منظور گروه زیادی از مردم ترکستان و ماوراءالنهر را که هم نژاد مادرش بودند به بغداد و مرکز خلافت کوچ داد و کارها را به آنان سپرد . طولی نکشید که ترکها زمام کارها را در دست گرفتند و قدرتشان بر ایرانیان و اعراب فزونی یافت .
معتصم از آن نظر که به ترکها نسبت به خود اعتماد و اطمینان داشت ، روز به روز میدان را برای آنان بازتر میکرد ، از این رو در مدت کمی اینان یکهتاز میدان حکومت اسلامی شدند .
ترکها همه مسلمان بودند و زبان عربی آموخته بودند و نسبت به اسلام وفادار بودند ، و زبان عربی آموخته بودند و نسبت به اسلام وفادار بودند ،
اما چون از آغاز ورودشان به عاصمه تمدن اسلامی تا قدرت یافتنشان فاصله زیادی نبودند ، به معارف و آداب و تمدن اسلامی آشنایی زیادی نداشتند ، و خلق و خوی اسلامی نیافته بودند ،
بر خلاف ایرانیان که هم سابقه تمدن داشتند و هم علاقهمندانه معارف و اخلاق و آداب اسلامی را آموخته بودند و خلق و خوی اسلامی داشتند و خود پیش قدم خدمتگزاران اسلامی به شمار میرفتند . در مدتی که ایرانیان زمام امور را در دست داشتند ، عامه مسلمین راضی بودند ، اما ترکها در مدت نفوذ و در دست گرفتن قدرت آنچنان وحشیانه رفتار کردند که عامه مردم را ناراضی و خشمگین ساختند .
سربازان ترک هنگامی که بر اسبهای خود سوار میشدند و در خیابانها و کوچههای بغداد به جولان میپرداختند ملاحظه نمیکردند که انسانی هم در جلو راه آنها هست ،
از این رو بسیار اتفاق میافتاد که زنان و کودکان و پیران سالخورده و افراد عاجز در زیر دست و پای اسبهای آنها لگد مال میشدند .
مردم آنچنان به ستوده آمدند که از معتصم تقاضا کردند پایتخت را از بغداد به جای دیگر منتقل کند . مردم در تقاضای خود یادآوری کردند که اگر مرکز را منتقل نکند با او خواهند جنگید .
معتصم گفت : " با چه نیرویی میتوانند با من بجنگند ، من هشتاد هزار سرباز مسلح آماده دارم " .
گفتند : " با تیرهای شب ، یعنی با نفرینهای نیمه شب به جنگ تو خواهیم آمد " .
معتصم پس از این گفتگو با تقاضای مردم موافقت کرد و مرکز را از بغداد به سامرا منتقل کرد . پس از معتصم ، در دوره واثق و متوکل و منتصر و چند خلیفه دیگر ، نیز ترکها عملا زمام امور را در دست داشتند و خلیفه ، دست نشانده آنها بود .
بعضی از خلفای عباسی در صدد کوتاه کردن دست ترکها بر آمدند ، اما شکست خوردند . یکی از خلفای عباسی که به کارها سرو صورتی داد و تا حدی از نفوذ ترکها کاست " المعتضد " بود .
در زمان معتضد ، بازرگان پیری از یکی از سران سپاه مبلغ زیادی طلبکار بود و به هیچ وجه نمیتوانست وصول کند ، ناچار تصمیم گرفت به خود خلیفه متوسل شود ، اما هر وقت به دربار میآمد دستش به دامان خلیفه نمیرسید ، زیرا دربانان و مستخدمین درباری به او راه نمیدادند .
بازرگان بیچاره از همه جا مأیوس شد و راه چارهای به نظرش نرسید ، تا اینکه شخصی او را به یک نفر خیاط در " سه شنبه بازار " راهنمایی کرد و گفت این خیاط میتواند گره از کار تو باز کند .
بازرگان پیر نزد خیاط رفت . خیاط نیز به آن مرد سپاهی دستور داد که دین خود را بپردازد و او هم بدون معطلی پرداخت . این جریان بازرگان پیر را سخت در شگفتی فرو برد ، با اصرار زیاد از خیاط پرسید : " چطور است که اینها که به احدی اعتنا ندارند فرمان تو را اطاعت میکنند ؟
خیاط گفت : " من داستانی دارم که باید برای تو حکایت کنم " : روزی از خیابان عبور میکردم ، زنی زیبا نیز همان وقت از خیابان میگذشت، اتفاقا یکی از افسران ترک در حالی که مست باده بود از خانه خود بیرون آمده و جلو در خانه ایستاده بود و مردم را تماشا میکرد ،
تا چشمش به آن زن افتاد دیوانه وار در مقابل چشم مردم او را بغل کرد و به طرف خانه خود کشید . فریاد استغاثه زن بیچاره بلند شد ، داد میکشید : ایها الناس به فریادم برسید ، من اینکاره نیستم ، آبرو دارم ، شوهرم قسم خورده اگر یک شب در خارج خانه به سربرم مرا طلاق دهد ، خانه خراب میشوم ، اما هیچ کس از ترس جرأت نمیکرد جلو بیاید .
من جلو رفتم و با نرمی و التماس از آن افسر خواهش کردم که این زن را رها کند ، اما او با چماقی که در دست داشت محکم به سرم کوبید که سرم شکست و زن را به داخل خانه برد . من رفتم عدهای را جمع کردم و اجتماعا به در خانه آن افسر رفتیم و آزادی زن را تقاضا کردیم ،
ناگهان خودش با گروهی از خدمتکاران و نوکران از خانه بیرون آمدند و بر سر ما ریختند و همه ما را کتک زدند . جمعیت متفرق شدند ، من هم به خانه خود رفتم ، اما لحظهای از فکر زن بیچاره بیرون نمیرفتم ، با خود میاندیشیدم که اگر این زن تا صبح پیش این مرد بماند زندگیش تا آخر عمر تباه خواهد شد و دیگر به خانه و آشیانه خود راه نخواهد داشت .
تا نیمه شب بیدار نشستم و فکر کردم . ناگهان نقشهای در ذهنم مجسم شد ، با خود گفتم این مرد امشب مست است و متوجه وقت نیست ، اگر الان آواز اذان را بشنود خیال میکند صبح است و زن را رها خواهد کرد . و زن قبل از آنکه شب به آخر برسد میتواند به خانه خود برگردد .
فورا رفتم به مسجد و از بالای مناره فریاد اذان را بلند کردم . ضمنا مراقب کوچه و خیابان بودم ببینم آن زن آزاد میشود یا نه ، ناگهان دیدم فوج سربازهای سواره و پیاده به خیابانها ریختند و همه میپرسیدند این کسی که در این وقت شب اذان گفت کیست ؟
من ضمن اینکه سخت وحشت کردم خودم را معرفی کردم و گفتم من بودم که اذان گفتم . گفتند : زود بیا پائین که خلیفه تو را خواسته است . مرا نزد خلیفه بردند . دیدم خلیفه نشسته منتظر من است ، از من پرسید چرا این وقت شب اذان گفتی ؟
جریان را از اول تا آخر برایش نقل کردم . همانجا دستور داد آن افسر را با آن زن حاضر کنند ، آنها را حاضر کردند ، پس از بازپرسی مختصری دستور قتل آن افسر را داد . آن زن را هم به خانه نزد شوهرش فرستاد و تأکید کرد که شوهر او را مؤاخذه نکند و از او بخوبی نگهداری کند ، زیرا نزد خلیفه مسلم شده که زن بی تقصیر بوده است .
آنگاه معتضد به من دستور داد ، هر موقع به چنین مظالمی برخوردی همین برنامه ابتکاری را اجرا کن ، من رسیدگی میکنم . این خبر در میان مردم منتشر شد . از آن به بعد اینها از من کاملا حساب میبردند . این بود که تا من به این افسر مدیون فرمان دادم فورا اطاعت کرد ------------------------------------ موفق ودرپناه حق باشید
منبع: داستان راستان مولف: استاد شهید آیت الله مرتضی مطهری ره
نوشته شده توسط جانشین دسته در جمعه 89/1/27 و ساعت 4:35 عصر
نظرات دیگران() لیست کل یادداشت های این وبلاگ
ساخت بازیهای ضد شیعَه باحمایت مستقیم وهابیت و صهیونیزم!!!
روایتی جالب از شهدا (ضرر نمی کنین) اهانت بقران یک روز یک مرد انگلیسی از یک شیخ مسلمان پرسید: «چرا در اسلام زنان من نه از رد شدن جمعه ها می ترسم، نه از طولانی شدن زمان که ظهورتا حجاب یک مفهوم عام و عالی است که پوشش نیز جزیی از آن است. معنی عشق چیست؟ تنها نامحرم! حجابـــ مانند اولین خاکریز جبهہ استـــ کاش نامی از تو در دنیا نبود ... مرگ بر نیرنگت ای آل سعود! نجات از شبهه و شهوت [عناوین آرشیوشده] |
|