دلم برای حاج کاظم آژانس شیشه ای تنگ شده . همون رزمنده جامونده؛ که حاضر شد ماشینش و تنها منبع درامد زندگیشو بری تهیه پول بلیط عباس بفروشه..و دلم برای سادگی، صفا و دل دریایی عباس،بسیجی بی توقعی که حتی انتظار کمترین کمکم نداشت . اون بغض آخرش منو کشت که به کاظم گفت: حاجی ما با اینا معامله نکردیم.ایشالا ایندفعه دیگه از دوستام جا نمونم...
400)width=400;">
نوشته شده توسط جانشین دسته در چهارشنبه 88/7/1 و ساعت 3:5 عصر
نظرات دیگران()