بره گمشده عباس
با سر و صدای محمود از خواب پریدم. محمود در حالیکه هرهر میخندید رو به عباس گفت: «عباس پاشو که دخلت درآمده. فک و فامیلات آمدهاند دیدنت!» عباس چشمانش را مالید و گفت: «سر به سرم نگذار. لرستان کجا، این جا کجا؟» - خودت بیا ببین. چه خوش تیپ هم هستند. واست کادو هم آوردهاند! همگی از چادر زدیم بیرون. سه پیرمرد لر با شلوار پاچه گشاد و چاروق و کلاه نمدی به سر در حالیکه یکی از آنها بره سفیدی زیر بغل زده بود، میآمدند. عباس دودستی زد به سرش و نالید: «خانه خراب شدم!» به زور جلوی خنده مان را گرفتیم. پیرمردها رسیده نرسیده شروع کردند به قربان صدقه رفتن و همه را از دم با ریش زبر و سوزن سوزنی شان گرفتند به بوسیدن. عباس شرمزده یک نگاه به آنها داشت یک نگاه به ما. به رو نیاوردیم و آوردیمشان تو چادر. محمود و دو، سه نفر دیگر رفتند سراغ دم کردن چایی. عباس آن سه را معرفی کرد: پدر، آقا بزرگ و خان دایی، پدرزن آینده اش. پیرمردها با لهجه شیرین لری حرف میزدند و چپق میکشیدند و ما سرفه میکردیم و هر چند لحظه میزدیم بیرون و دراز به دراز روی شکم مان را میگرفتیم و ریسه میرفتیم. خان دایی یا به قول عباس، خالو جان بره را داد بغل عباس و گفت: «بیا خالو جان، پروارش کن و با دوستانت بخور.» اول کار بره نازنازی لباس عباس آقا را معطر کرد و ما دوباره زدیم بیرون. ولخرجی کردیم و چند بار به چادر تدارکات پاتک زدیم و با کمپوت سیب و گیلاس از مهمانهای ناخوانده پذیرایی کردیم. پدرزن عباس مثل اژدها دود بیرون داد و گفت: «وضعتان که خیلی خوبه. پس چی هی میگویند به جبههها کمک کنید و رزمندهها محتاج غذا و لباس و پتویند؟» عباس سرخ شد و گفت:«نه کربلایی شما مهمانید و بچهها سنگ تمام گذاشتهاند.» اما این بار پدر و آقا بزرگ هم یاور خان دایی شدند و متفق القول شدند که ما بخور و بخواب کارمان است والله نگهدارمان! کم کم داشتیم کم میآوریم و به بهانههای الکی کرکر میکردیم و آسمان و صحرا را نشان میدادیم که مثلا به ابری سه گوش در آسمان میخندیدیم! شب هم پتوهایمان را انداختیم زیرشان و آنها تخت خوابیدند. از شانس بد آن شب فرمانده گردان برای این که آمادگی ما را بسنجد، یک خشم شب جانانه راهانداخت. با اولین شلیک، خان دایی و آقا بزرگ و پدر یا مش بابا مثل عقرب زدهها پریدند و شروع به داد و هوار کشیدن و یا حسین و یا ابوالفضل به دادمان برس، کردن. لابه لای بچه ضجه میزدند و سینه خیز میرفتند و امام حسین را به کمک میطلبیدند. این وسط بره نازنازی یکی از فرمانده هان را اشتباه گرفته بود و پشت سرش میدوید و بع بع میکرد. دیگر مرده بودیم از خنده. فرمانده فریاد زد: «از جلو نظام!» سه پیرمرد بلند فریاد زدند: «حاضر!» و بره گفت: «بع! بع!» گردان ترکید. فرمانده که از دست بره مستأصل شده بود دق دلش را سر ما خالی کرد: بشین، پاشو، بخیز! با هزار مکافات به پیرمرد حالی کردیم که این تمرین است و نباید حرف بزنند تا تنبیه نشویم. اما مگر میشد به بره نازنازی حرف حالی کرد. کم کم فرمانده هم متوجه موضوع شد. زودتر از موعد مقرر ما را مرخص کرد. بره داشت با فرمانده به چادر مسئولین گردان میرفت که عباس با خجالت و ناراحتی بغلش کرد و آورد. پیرمردها ترسیده و رمیده شروع کردند به حرف زدن که: «بابا شما چقدر بدبختید. نه خواب دارید و نه آسایش. این وسط ما چکاره ایم، خودمان نمیدانیم!» صبح وقتی از مراسم صبحگاه برگشتیم، دیدیم که عباس بره اش را بغل کرده و نگاه مان میکند. فهمیدیم که سه پیرمرد فلنگ را بستهاند و بره را گذاشتهاند برای عباس. محمود گفت: «غصه نخور، خان دایی پیرمرد خوبی است. حتماً دخترش را بهت میدهد!» عباس تا آمد حرف بزند بره صدایی کرد و لباس عباس معطر شد! (کتاب رفاقت به سبک تانک صفحه 47) میروم حلیم بخرم آن قدر کوچک بودم که حتی کسی به حرفم نمیخندید. هر چی به بابا ننه ام میگفتم میخواهم به جبهه بروم محل آدم بهم نمیگذاشتند. حتی تو بسیج روستا هم وقتی گفتم قصد رفتن به جبهه را دارم همه به ریش نداشتنم هرهر خندیدند. مثل سریش چسبیدم به پدرم که الّا و بالله باید بروم جبهه. آخر سر کفری شد و فریاد زد: «به بچه که رو بدهی سوارت میشود. آخر تو نیم وجبی میخواهی بروی جبهه چه گلی به سرت بگیری.» دست آخر که دید من مثل کنه به او چسبیده ام رو کرد به طویله مان و فریاد زد: «آهای نورعلی، بیا این را ببر صحرا و تا مخورد کتکش بزن و بعد آن قدر ازش کار بکش تا جانش دربیاید!» قربان خدا بروم که یک برادر غول پیکر بهم داده بود که فقط جان میداد برای کتک زدن. یک بار الاغ مان را چنان زد که بدبخت سه روز صدایش گرفت! نورعلی حاضر به یراق، دوید طرفم و مرا بست به پالان الاغ و رفتیم صحرا. آن قدر کتکم زد که مثل نرم تنان مجبور شدم مدتی روی زمین بخزم و حرکت کنم. به خاطر این که تو ده، مدرسه راهنمایی نبود. بابام من و برادر کوچکم را که کلاس اول راهنمایی بود، آورد شهر و یک اتاق در خانه فامیل اجاره کرد و برگشت. چند مدتی درس خواندم و دوباره به فکر رفتن به جبهه افتادم. رفتم ستاد اعزام و آن قدر فیلم بازی کردم و سرتق بازی در آوردم تا این که مسئول اعزام جان به لب شد و اسمم را نوشت. روزی که قرار بود اعزام شویم، صبح زود به برادر کوچکم گفتم: «من میروم حلیم بخرم و زودی برمی گردم.» قابلمه را برداشتم و دم در خانه قابلمه را زمین گذاشتم و یا علی مدد. رفتم که رفتم. درست سه ماه بعد، از جبهه برگشتم. در حالی که این مدت از ترس حتی یک نامه برای خانواده نفرستاده بودم. سر راه از حلیم فروشی یک کاسه حلیم خریدم و رفتم طرف خانه. در زدم. برادر کوچکم در را باز کرد و وقتی حلیم دید با طعنه گفت: «چه زود حلیم خریدی و برگشتی!» خنده ام گرفت. داداشم سر برگرداند و فریاد زد: «نورعلی بیا که احمد آمده!» با شنیدن اسم نورعلی چنان فرار کردم که کفشم دم در خانه جاماند! (کتاب رفاقت به سبک تانک صفحه 11) نوشته شده توسط جانشین دسته در پنج شنبه 88/7/2 و ساعت 2:48 عصر
نظرات دیگران()
حاج آقا قرائتى (رئیس ستاد اقامه نماز و مفسر قرآن): یک عدهای شعار دادهاند که «نه غزه نه لبنان، جانم فدای ایران»، اگر اینطور است پس نمازتان را هم تغییر بدهید و بگویید «السلام علینا و على ایرانیان»؛ «نه غزه نه لبنان» میدانی یعنی چه؟ یعنی «نه قرآن»
نوشته شده توسط جانشین دسته در پنج شنبه 88/7/2 و ساعت 10:33 صبح
نظرات دیگران() مجری این عملیات کسی نبود جز سرهنگ خلبان شهید «عباس دوران». آن چه می خوانید خاطرات آن پرواز به یاد ماندنی را از زبان سرگرده ازاده خلبان «منصور کاظمیان» که خلبان کابین دوم شهید عباس دوران در این پرواز بود می باشد. اشاره: دود سیاه رنگی که صبح سیام تیرماه 1361 از پالایشگاه بزرگ «الدوره» در حومه بغداد برخاست، رویاهای سیاسی حزب بعث و صدام را برآشفت. قرار بود کنفرانس جنبش عدم تعهد در اوایل شهریورماه همان سال در بغداد برگزار شود و صدام ریاست این کنفرانس را به عهده داشته باشد.این فرصتی نبود که صدام و کشورهای حامی او به خصوص عربستان و کویت آن را به راحتی از دست بدهند. گرچه برای برگزار نشدن این کنفرانس یک جنگ دیپلماسی تمام عیار در گرفته بود ولی ناامن کردن حریم هوایی بغداد هم برای برگزار نشدن این کنفرانس کافی بود. آن دود سیاه رنگ و صدای مهیب انفجار که از پالایشگاه الدوره برخاست و آسمان بغداد را پوشاند، صدام را مجبور کرد که در تالار تازهای که برای این کنفرانس ساخته بود به تنهایی قدم بزند و صندلیهای خالی را تماشا کند. قهرمان زیبایی که این پیروزی بزرگ سیاسی نظامی را برای ملت ما به ارمغان آورد کسی نبود جز سرهنگ خلبان شهید «عباس دوران». حالا خاطرات آن پرواز به یاد ماندنی را از زبان سرگرده ازاده خلبان «منصور کاظمیان» که خلبان کابین دوم شهید عباس دوران در این پرواز بود میخوانیم: سحرگاه روز سی ام تیرماه بود. از آنجا که در جریان مأموریت آن روزمان بودم زودتر از خواب برخاستم. پس از ادای نماز و استغاثه به درگاه ایزد منان و آرزوی توفیق در مأموریتی که پیش رو داشتیم در حالی که شهر هنوز جنب و جوش عادی روزانه خود را نیافته بود منزل را به سوی پایگاه ترک کردم. روز غریبی بود.وقتی وارد پایگاه شدم همه چیز حال و هوایی دیگر داشت. سرهنگ خلبان«شهید عباس دوران» را دیدم او نیز مانند من برای این مأموریت، آمادگی کامل داشت. در این مأموریت، دو گروه پروازی ما را یاری میدادند. هدفمان پالایشگاه «الدورة» در محدوده شهر بغداد بود؛ جایی که صدام بیشترین تبلیغات را در مورد امنیت فضای آن تحت پوشش شبکه دفاعی خود صورت میداد. هماهنگیهای لازم قبلا صورت گرفته بود. بدون از دست دادن فرصت به اتاق چتر و کلاه رفته و پس از برداشتن تجهیزات مورد نیاز، اتاق را به سمت هواپیما ترک کردیم. در طول مسیر تا محل استقرار هواپیما، سکوت عجیبی حکمفرما بود تا آن زمان عملیات زیادی انجام داده بودم اما نمیدانم چرا این بار با دیگر مأموریتهایم فرق داشت! شاید بدان خاطر که موفقیت یا شکست ما در این مأموریت از بعد سیاسی برای جمهوری اسلامی و دفاع مقدسمان، جنبه حیاتی داشت. در همین فکر بودم که اتومبیل در محل استقرار هواپیمای مورد نظر توقف کرد. سه نفر از خدمه پروازی به استقبال ما آمدند و پس از احوالپرسی و آرزوی توفیق برای دسته پروازی آمادگی هواپیما را جهت مأموریت اعلام کردند. عباس به منظور بازدید به دور هواپیما چرخی زد وتمامی تجهیزات از قبیل بمبها، فیوزها و سیستم نویز هواپیما را بررسی کرد و پس از اطمینان سوار هواپیما شدیم. از انجا که در این مأموریت حساس و سرنوشت ساز می باید سکوت رادویی را کاملا رعایت میکردیم با برج مراقبت تماسی نداشتیم. قبلا از پست فرماندهی شماره پرواز را دریافت کرده بودیم و توسط عوامل برج مراقبت با اعلام علامتهای لازم کنترل میشدیم. سرانجام هواپیما در طول باند پرواز با حداکثر سرعت به حرکت درآمد و لحظه ای بعد خود را در دل آسمان یافتیم. دقایقی بعد، دو فروند هواپیمای دیگر نیز باند پرواز را ترک کرده به ما ملحق شدند. چیزی نگذشت که به صورت یک دسته پروازی با رهبری «سرهنگ خلبان عباس دوران» (که یکی از برجستهترین خلبانان نیروی هوایی بود) در موقعیت مناسب در کنار هم قرار گرفتیم. عباس دوران انسان والایی بود: شوخ طبع و باروحیه. قبلا هم با او به مأموریت رفته بودم اما این بار او را جدی تر و مصمم تر از گذشته میدیدم. او کمتر حرف میزد اما به هنگام لزوم جدی و کلامش قاطع بود. روز قبل که جهت هماهنگی وکارهای مقدماتی پرواز به منظور تعیین مسیر و هدف از روی نقشه وتعیین تجهیزات لازم به اتاق «بریفینگ» رفته بودیم به من گفت: اگر خدای ناکرده برای هواپیما سانحهای پیش آمد سعی کن از صندلی پران خودت استفاده کنی اما بدان حق نداری تکمه صندلی پران مرا برای ترک هواپیما بزنی. چیزی از شروع پرواز ما نگذشته بود که به مرز رسیدیم. در همین حال به منظور فریب دادن دشمن هواپیمای سوم بایک پرواز انحرافی بر فراز نوار مرزی او دسته پروازی جدا شد و به پایگاه بازگشت. برای مخفی ماندن از رادارهای دشمن ارتفاع را کم کردیم و به محض ورود به خاک عراق آرایشمان را تغییر دادیم. تمامی رادارهای دشمن ما را در دید خود داشتند. آژیر وضعیت قرمز در بغداد به صدا درآمده بود. در یک لحظه متوجه موشکی شدم که به طرف هواپیمای ما شلیک شد اما خوشبختانه به هواپیما اصابت نکرد. عباس از طریق رادیو اعلام کرد مواظب هواپیماهای دشمن باشیم تا خطری از بالا ما را تهدید نکند. در طول مسیر تکانهای خفیفی که حاکی از شلیک ضدهوایی دشمن بود احساس کردیم. از این رو هواپیما را از مسیر اصلی که با سدی از دیوار آتش مسدود شده بود و در آن صبح زود به وضوح دیده می شد کمی منحرف کردیم و به مرکز شهر بغداد رسیدیم. تا اینجا مهمترین قسمت مأموریت ما که عبور از دیوار دفاعی و شبکه آتش ضدهوایی دشمن و ورود به محدوده بغداد بود صورت گرفته بود. هنوز همه در خواب راحت بودند که غرش سهمگین هواپیماهای ما سکوت بغداد را در هم شکست. از دور در ضلع جنوبی شهر دکلها و تأسیسات پالایشگاه «الدوره» نمایان شد به هدف رسیده بودیم با ایجاد سرعت سمت ارتفاع و زاویه مناسب و با یک شیرجه تمامی بمب هایمان را روی هدف رها کردیم. پرده سیاهی از دود و آتش شهر را در خود پیچید. سریعا گردش به راست کردیم و در همین حال صدای انفجار مهیبی که ناشی از برخورد موشک به هواپیما بود مرا به خود آورد. از طریق رادیو به عباس گفتم: ما مورد اصابت قرار گرفتهایم. تمامی علایم اضطراری را نشان می داد دود غلیظ ناشی از آتش بال و بدنه وارد کابین شد. چند مایلی از شهر دور نشسته بودیم که هواپیمابه کلی تعادل خود را از دست داد. صدای دیگر خلبان دسته پروازی که از رادیو شنیده می شد از وضعیت بد هواپیما خبر میداد. سریعا حالت پرش به خود گرفته از عباس خواستم برای خروج از هواپیما آماده باشد او که اعلام آمادگی مرا برای بیرون پریدن از هواپیما شنید زودتر از من دکمه مربوط به صندلی پران مرا فشرد و من دیگر چیزی نفهمیدم. وقتی به هوش آمدم در حالی که سر و صورتم خون جاری بود و دنده و کتفم به شدت اسیب دیده بود خود را در وزارت دفاع عراق در محاصره نیروهای امنیتی رژیم بعث یافتم قبل از هر چیز از وضعیت همکارم جویا شدم. در پاسخ من گفتند که او از هواپیما خارج نشد. بی اطلاعی از سرنوشت عباس به شدت نگرانم کرد. پس از بهبود نسبی بازجوییهای روزانه از من آغاز شد. در پاسخ به بسیاری از سوال هایشان اظهار بی اطلاعی می کردم و روزی نبود که از کتک و شکنجه آنان بی نصیب باشم. در بازجویی ها دریافتم که عباس هواپیمای در حال سقوط رابه یکی دیگر از تأسیسات مهم عراق کوبیده و به افتخار شهادت نائل آمده است و متوجه شدم که این حرکت او هراس عجیبی در دل عراقیها ایجاد کرده است. رادیو جمهوری اسلامی ایران در برنامه ای که صدایش در عراق شنیده می شد از شخصیت والای شهید عباس دوران تجلیل به عمل آورده بود و همین موضوع باعث شده بود عراقیها فشارهای زیادی بر من تحمیل کنند تا درباره شخصیت و خصویات او اطلاعات بیتری به دست آورند که تلاششان را بی نتیجه نگذاشتم. تنها اقبال من این بود که از طرف صلیب سرخ ثبت نام شده بودم. در طول هشت سال اسارت گرچه متحمل رنجها و مشقات زیادی شدم اما وقتی رنج و مشقت را در جهت منافع اسلام و کشورم می دیدم تحمل آن راحت می شد و بعدها با آزادی تمامی رنج و خستگی دوران اسارت با حلاوت لحظات خوش حضور در وطن از بین رفت. نوشته شده توسط جانشین دسته در چهارشنبه 88/7/1 و ساعت 3:48 عصر
نظرات دیگران()
ایرانی مزدوز!
اوایل جنگ بود و ما با چنگ و دندان و با دست خالی با دشمن تا بن دندان مسلح می جنگیدیم. بین ما یکی بود که انگار دو دقیقه است از انبار ذغال بیرون آمده بود! اسمش عزیز بود. شب ها می شد مرد نامرئی! چون همرنگ شب می شد و فقط دندان سفیدش پیدا می شد. زد و عزیز ترکش به پایش خورد و مجروح شد و فرستادنش به عقب. وقتی خرمشهر سقوط کرد، چقدر گریه کردیم و افسوس خوردیم. اما بعد هم قسم شدیم تا دوباره خرمشهر را به ایران باز گردانیم. یک هو یاد عزیز افتادیم. قصد کردیم به عیادتش برویم. با هزار مصیبت آدرسش را در بیمارستانی پیدا کردیم و چند کمپوت گرفتیم و رفتیم به سراغش. پرستار گفت که در اتاق 110 است. اما در اتاق 110 سه مجروح بستری بودند. دوتایشان غریبه بودند و سومی سر تا پایش پانسمان شده بود و فقط چشمانش پیدا بود. دوستم گفت: «اینجا که نیست، برویم شاید اتاق بغلی باشد!» یک هو مجروح باند پیچی شده شروع کرد به ول ول خوردن و سر و صدا کردن. گفتم: «بچه ها این چرا این طوری می کنه؟ نکنه موجیه؟» یکی از بچه ها با دلسوزی گفت:«بنده ی خدا حتما زیر تانک مانده که این قدر درب و داغون شده!» پرستار از راه رسید و گفت: «عزیز را دیدید؟» همگی گفتیم: «نه کجاست؟» پرستار به مجروح باندپیچی شده اشاره کرد و گفت:«مگر دنبال ایشان نمی گردید؟» همگی با هم گفتیم :«چی؟این عزیزه!؟» رفتیم سر تخت. عزیز بدبخت به یک پایش وزنه آویزان بود و دو دست و سر و کله و بدنش زیر تنزیب های سفید گم شده بود. با صدای گرفته و غصه دار گفت: «خاک تو سرتان. حالا مرا نمی شناسی؟» یه هو همه زدیم زیر خنده. گفتم: «تو چرا اینطور شدی؟ یک ترکش به پا خوردن که اینقدر دستک دنبک نمی خواهد!» عزیز سر تکان داد و گفت: «ترکش خوردن پیش کش. بعدش چنان بلایی سرم امد که ترکش خوردن پیش آن ناز کشیدن است!» بچه ها خندیدند. آنقدر به عزیز اصرار کریم تا ماجرای بعد از مجرویتش را تعریف کند. وقتی ترکش به پام خورد مرا بردن عقب و تو یک سنگر کمی پانسمانم کردند و رفتند بیرون تا آمبولانس خبر کنند. تو همین گیر و دار یه سرباز موجی را آوردند انداختن تو سنگر. سرباز چند دقیقه ای با چشمان خون گرفته برّ و برّ مرا نگاه کرد. راستش من هم حسابی ترسیده بودم و ماست هایم را کیسه کرده بودم. سرباز یه هو بلند شد و نعره ای زد:« عراقی پست می کشمت!» چشمتان روز بد نبینه، حمله کرد بهم و تا جان داشتم کتکم زد. به خدا جوری کتکم زد که تا عمر دارم فراموش نمی کنم. حالا من هر چه نعره می زدم و کمک می خواستم کسی نمی آمد. سربازه آنقدر زد تا خودش خسته شد و افتاد گوشه ای و از حال رفت. من فقط گریه می کردم و از خدا می خواستم که به من رحم کند و او را هر چه زودتر شفا دهد. بس که خندیده بودیم داشتیم از حال می رفتیم. دو مجروح دیگر هم روی تخت هایشان دست و پا می زدند و کر کر می کردند. عزیز ناله کنان گفت: «کوفت و زهر مار هر هر کنان؟ خنده داره. تازه بعدش را بگویم. یه ساعت بعد به جای آمبولانس یه وانت آوردند و من و سرباز موجی را انداختند عقبش و تا رسیدن به اهواز یه گله گوسفند نذر کردم دوباره قاطی نکند. تا رسیدیم به بیمارستان اهواز دوباره حال سرباز خراب شد. مردم گوش تا گوش دم بیمارستان ایستاده بودند و شعار می دادند و صلوات می فرستادند. سرباز موجی نعره زد و گفت:« مردم این یک مزدور عراقی است. دوستان مرا کشته!» و باز افتاد به جانم. این دفعه چند تا قل چماق دیگر هم آمدند کمکش و دیگر جان سالم در بدنم نبود یه لحظه گریه کنان فریاد زدم:« بابا من ایرانیم، رحم کنید.» یه پیر مرد با لحجه عربی گفت:« آی بی پدر، ایرانی ام بلدی؟ جوانها این منافق را بیشتر بزنید!» دیگر لشم را نجات دادند و اینجا آوردند. حالا هم که حال و روز من را می بینید.» پرستار آمد تو و با اخم و تخم گفت: « چه خبره؟ آمده اید عیادت یا هرهر کردن. ملاقات تمامه. برید بیرون!» خواستیم با عزیز خداحافظی کنیم که ناگهان یه نفر با لباس بیمارستان پرید تو و نعره زد:« عراقی مزدور، می کشمت!» عزیز ضجّه زد:« یا امام حسین. بچه ها خودشه. جان مادرتان مرا از اینجا نجات دهید!» (برگزفته از کتاب رفاقت به سبک تانک صفحه 21) کی با حسین کار داشت؟ یک قناسه چی ایرانی که به زبان عربی مسلط بود اشک عراقی ها را درآورده بود. با سلاح دوربین دار مخصوصش چند ده متری خط عراقی ها کمین کرده بود و شده بود عذاب عراقی ها. چه می کرد؟ بار اول بلند شد و فریاد زد:« ماجد کیه؟» یکی از عراقی ها که اسمش ماجد بود سرش را از پس خاکریز آورد بالا و گفت: «منم!» ترق! ماجد کله پا شد و قل خورد آمد پای خاکریز و قبض جناب عزراییل را امضا کرد! دفعه بعد قناسه چی فریاد زد: «یاسر کجایی؟» و یاسر هم به دست بوسی مالک دوزخ شتافت! چند بار این کار را کرد تا این که به رگ غیرت یکی از عراقی ها به نام جاسم برخورد. فکری کرد و بعد با خوشحالی بشکن زد و سلاح دوربین داری پیدا کرد و پرید رو خاکریز و فریاد زد: «حسین اسم کیه؟» و نشانه رفت. اما چند لحظهای صبر کرد و خبری نشد. با دلخوری از خاکریز سرخورد پایین. یک هو صدایی از سوی قناسه چی ایرانی بلند شد: «کی با حسین کار داشت؟» جاسم با خوشحالی، هول و ولا کنان رفت بالای خاکریز و گفت: «من!» ترق! جاسم با یک خال هندی بین دو ابرو خودش را در آن دنیا دید! (کتاب رفاقت به سبک تانک صفحه 84) نوشته شده توسط جانشین دسته در چهارشنبه 88/7/1 و ساعت 3:38 عصر
نظرات دیگران()
عید رمضان آمد و ماه رمضان رفت** صد شکر که این آمد و صد حیف که آن رفت
400)width=400;"> نوشته شده توسط جانشین دسته در چهارشنبه 88/7/1 و ساعت 3:18 عصر
نظرات دیگران()
یه کتاب داشتیم میخوندیم به نام دنیای زنان و مردان .....جمله های قشنگش رو سلکت کردیم..... اگر مردان تمام آنچه را که زنان می اندیشیدند می دانستند ،20 برابر بیشتر بر جرئتشان افزوده میشد..."آلفونس کار"...(1- هیچ به نفع آقایون) زنان زودتر از مردان عاشق میشوند و معمولا مردان پس از ملاقات پنجم دل میبازند..."؟"...(2 – هیچ به نفع آقایون)
نوشته شده توسط جانشین دسته در چهارشنبه 88/7/1 و ساعت 3:17 عصر
نظرات دیگران()
که بودند آنان که معادله چند مجهولی «تن با تانک» را با فرمول « عشق ولایت » حل کردند!؟400)width=400;">
نوشته شده توسط جانشین دسته در چهارشنبه 88/7/1 و ساعت 3:15 عصر
نظرات دیگران()
یادمان باشد که ما خون دادهایم / یک بیابان مرد مجنون داده ایم / یادمان باشد پیام آفتاب / دست نا اهلان نیفتد این انقلاب ...
نوشته شده توسط جانشین دسته در چهارشنبه 88/7/1 و ساعت 3:8 عصر
نظرات دیگران() دلم برای حاج کاظم آژانس شیشه ای تنگ شده . همون رزمنده جامونده؛ که حاضر شد ماشینش و تنها منبع درامد زندگیشو بری تهیه پول بلیط عباس بفروشه..و دلم برای سادگی، صفا و دل دریایی عباس،بسیجی بی توقعی که حتی انتظار کمترین کمکم نداشت . اون بغض آخرش منو کشت که به کاظم گفت: حاجی ما با اینا معامله نکردیم.ایشالا ایندفعه دیگه از دوستام جا نمونم... 400)width=400;"> نوشته شده توسط جانشین دسته در چهارشنبه 88/7/1 و ساعت 3:5 عصر
نظرات دیگران() لیست کل یادداشت های این وبلاگ
ساخت بازیهای ضد شیعَه باحمایت مستقیم وهابیت و صهیونیزم!!!
روایتی جالب از شهدا (ضرر نمی کنین) اهانت بقران یک روز یک مرد انگلیسی از یک شیخ مسلمان پرسید: «چرا در اسلام زنان من نه از رد شدن جمعه ها می ترسم، نه از طولانی شدن زمان که ظهورتا حجاب یک مفهوم عام و عالی است که پوشش نیز جزیی از آن است. معنی عشق چیست؟ تنها نامحرم! حجابـــ مانند اولین خاکریز جبهہ استـــ کاش نامی از تو در دنیا نبود ... مرگ بر نیرنگت ای آل سعود! نجات از شبهه و شهوت [عناوین آرشیوشده] |
|