سفارش تبلیغ
صبا ویژن
توصیه قرائتی به دختران زیبا 
توصیه قرائتی به دختران زیبا
حجت الاسلام قرائتی درباره زیبایی گفت: خوشگلی معنایش حراجی نیست. بعضی از این دخترها تا فکر می‌کنند خوشگل هستند خودشان را حراج می‌گذارند. 

به گزارش برنا، حجت الاسلام والمسلمین قرائتی در جلسات درسهایی از قرآن که امروز پنج شنبه از سوی صدا و سیما پخش می‌گردد درباره "زیبایی در قرآن" سخن گفته است.

قرائتی در ابتدای این سخنرانی خطاب به برخی از شبهاتی که وهابی‌ها درباره زیارت ائمه(ع) القاء می‌کنند، این اقدام آنان را دارای استدلالی بسیار ضعیف دانست و گفت: این وهابی‌ها فکر می‌کنند کسی نیست جوابشان را بدهد. حرف‌هایشان پوک است ولی خودشان هم نمی‌فهمند. خیلی استدلال‌های آبکی دارند.

یک وهابی قبرستان بقیع یک شیعه را گرفته بود. می‌گفت: چه می‌گویی: یا حسن یا حسن! حسن مات! امام حسن مُرد! خاک شد خلاص! توسل به مرده شرک است. این وهابی برای اینکه این شیعه را بکوبد، قلمش را روی زمین انداخت. گفت: ببین این قلم من است. هان! روی زمین انداخت. گفت: یا حسن، قُم! امام حسن بلند شو این قلم را به من بده! دیدی قلم را نداد. مُرد! تمام شد. این شیعه هم یک خرده نگاه کرد و به این وهابی گفت: حالا تو قلمت را به من بده. قلم را از این وهابی گرفت، روی زمین انداخت. گفت: یا الله! قلم را به من بده. دیدی خدا هم قدرت ندارد. مگر هرکس زنده است و قدرت دارد باید نوکر تو باشد.

این واعظ مشهور همچنین در ادامه سخنانش درباره "زیبایی طلبی، امری فطری" ، "تعادل میان زشتی و زیبایی" ، "زیبایی مروارید در دل صدف" ، "رعایت زیبایی در امور معنوی" ، "جمال و زیبایی در حرکت گوسفندان" و "لزوم تبلیغ دین در طول دوران طلبگی" سخن گفته است. آنچه در ادامه می‌خوانید گزیده‌ای از سخنان این استاد حوزه علیمه و دانشگاه است:

زیبایی فطری انسان
انسان فطرتاً زیبا طلب است. این جزء فطرت انسان است و شیطان هم از همین فطرت استفاده می‌کند. «زَینَ لَهُمُ الشیطانُ أَعْمالَهُم‏» (انفال/48) زیبایی نیاز انسان است. همیشه هم زیبایی عامل نجات نیست. همیشه زیبایی عامل نجات نیست. این هم یک مسأله است. گاهی ممکن است یک کسی زیباتر باشد، دختری خوشگل است زودتر خواستگار برایش می‌آید. دختر زشت یا غیر خوشگل می‌گوید: چطور شد ما را خدا خوشگل نیافرید؟ او برایش خواستگار می‌آید و برای ما نمی‌آید. این در عقیده‌اش گیر می‌کند. حضرت امیر می‌گوید: دختر خانم اگر می‌بینی یک نمره دو نمره شکلت کمتر است، ببین خدا به تو چه کمالی داده است؟ ممکن است خوشگله 62 سال عمر کند و تو 95 سال.

من خودم به درد آخوندی نمی‌خوردم. یک عده هم غصه من را می‌خوردند و می‌گفتند: قرائتی تو در اخلاق که گیر داری، صدا هم که نداری، نمی‌توانی روضه هم بخوانی، پس به چه درد آخوندی می‌خوری؟ و لذا در یک روستا هم که رفتم مرا بیرون کردند. گفتند: تو نمی‌توانی روضه بخوانی. مرا بیرون کردند، یعنی نامه نوشتند به امام جمعه کاشان آیت‌الله یثربی که ما این شیخ را نمی‌خواهیم. روضه می‌خواندم و مردم می‌خندیدند.(خنده حضار).

هرچه روضه می‌خواندم مردم می‌خندیدند. نامه نوشتند بابا این را نمی‌خواهیم. من قرائتی روضه‌خوان ورشکسته هستم. بعد پای تخته سیاه آمدم گل کرد! اگر کسی در کنکور رفوزه می‌شود نگوید: خاک بر سرم! دو سال است پشت کنکور ماندم. برو خیاطی کن ممکن است لباس عروس بدوزی دویست هزار تومان مزدش شود. چه کسی گفته شما حتماً دانشگاه بروی؟ ممکن است کسی در دانشگاه رد شود و در حوزه قبول شود. در حوزه رد شود و در تجارت، و لذا حدیث داریم اگر در یک شغلی شکست خوردید، نگویید: بخت من بد است. شغلت را عوض کن، ممکن است راه افتاد.

زیبا رویان خودشان را حفظ کنند
منتهی اینهایی که زیبا هستند باید خودشان را حفظ کنند. دختران زیبا، دخترهایی که شکل و رو دارند، قرآن می‌گوید که: «اللؤْلُؤِ الْمَکْنُونِ» (واقعه/23) لؤلؤ، مکنون و پوشیده است، حراج نیست. زیبا هستی «مکنون». می‌گوید: «کَأَنهُن الْیاقُوتُ وَ الْمَرْجانُ» (الرحمن/58) این زن‌های بهشتی مثل یاقوت و مرجان هستند ولی «لَمْ یطْمِثهُْن إِنسٌ قَبْلَهُمْ وَ لَا جَان» (الرحمن/56) یعنی زن‌های بهشتی خوشگل هستند. اما هیچ‌کس دست به آنها دراز نکرده است. خوشگلی معنایش حراجی نیست. بعضی از این دخترها تا فکر می‌کنند خوشگل هستند خودشان را حراج می‌گذارند. مفت مرا ببینید. هان! ببینید. بابا قرآن گفته: نگذار تو را ببینند. هرکس می‌خواهد تو را ببیند باید خرجت را بدهد. خانه، ماشین، تلفن، آب، گاز، برق، هرکس نوکر تو شد تو را ببیند. این دختر می‌گوید: مرا مفت ببینید. خودش را حراج کرده است. حیف هستی! اگر لؤلؤ هستی،«اللؤْلُؤِ الْمَکْنُونِ» اگر یاقوت و مرجان هستی «لَمْ یطْمِثهُْن إِنسٌ قَبْلَهُمْ وَ لَا جَان».

زیبایی‌های دنیا می‌پرد. و لذا حدیث داریم اگر کسی در ازدواجش به خاطر زیبایی همسر بگیرد یا به خاطر پول، خدا را هردو را از او می‌گیرد. پول و زیبایی می‌پرد. آن زیبایی‌های بهشتی ماندنی است. «وِلْدانٌ مُخَلدُونَ» (واقعه/17) همیشه زیبا هستند. «خالدین» همیشگی است. زیبایی‌های دنیا مثل خاراندن دست است. در خاراندن آدم دستش که می‌خارد یک لحظه حال می‌آید. بعد از یک دقیقه نه اینجا چیزی است نه اینجا. به من گفتند: بیا فلان جا سخنرانی کن، گفتم: نمی‌آیم. گفت: چرا؟ گفتم: خاراندنی است. گفت: یعنی چه؟ گفتم: سخنرانی خاراندنی در یک لحظه طرف که نشسته چنین می‌کند و بعد هم هیچی به هیچی. هیچی به هیچی! سخنرانی خاراندنی و سخنرانی بی‌خاصیت، لحظه‌ای، زیبایی‌های دنیا لحظه‌ای است و لذا قرآن به آن «عرض» گفته است. «عَرَضَ هذَا الدنیا» عَرَض یعنی عارضه. مثل عطر می‌پرد.

زیبایی های شاه عباس
شاه عباس دو تا زیبایی داشت. یکی تاجش، تختش، فرش‌هایش، خانم‌هایش، طلاهایش، اینها زیبایی‌های شاه‌عباس بوده همه پرید. یک زیبایی ماندنی داشت، کاروانسرای شاه عباسی، در جاده کربلا. کاروانسرایش ماند و طلا و خودش رفت. باید مواظب باشیم این زیبایی‌ها مانع آن زیبایی‌های معنوی نشود.

خطر انحراف در نمایان ساختن زیبایی
زیبایی هم بستر انحراف است. قارون با یک تشریفاتی حرکت می‌کرد. یک عده گفتند: «یا لَیتَ لَنا مِثْلَ ما أُوتِی قارُون» (قصص/79) زرق و برق را که دیدند گفتند: کاش ما هم مثل قارون این همه چند تا اسب و نمی‌دانم دنگ و فنگ دارد، زیبایی‌های قارون باعث شد که عقل از مغز مردم پرید، گفتند: کاش ما هم مثل قارون بودیم. یعنی زیبایی ممکن است عامل انحراف باشد. دختران زیبای ما می‌توانند عامل انحراف باشند. پسرهای زیبای ما عامل انحراف می‌توانند باشند. زیبایی می‌تواند عامل توحید هم باشد. قرآن می‌گوید: «نَباتاً حَسَناً» (آل‌عمران/37) «رِزْقاً حَسَنا» (هود/88) «فَأَحْسَنَ صُوَرَکُمْ» (غافر/64) زیبایی مثل کلید است. کلید هم می‌تواند در را قفل کند و هم می‌تواند در را باز کند...

نوشته شده توسط جانشین دسته در دوشنبه 90/8/16 و ساعت 4:53 عصر
نظرات دیگران()
ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا 

حالات مرحوم علامه طباطبایى در اواخر عمر، دگرگون و مراقبه ایشان شدید شده بود و [مانند استاد خود مرحوم آیت‌الله قاضى] این بیت حافظ را می‌خواندند و یک ساعت می‌گریستند:
کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش
کی روی؟ ره زکه پرسی؟ چه کنی؟ چون باشی؟!

یکى از شاگردان علامه می‌گوید:
«یک ماه قبل از رحلتشان برای عیادت به بیمارستان رفتم. مدتی در اتاق ایستادم که ناگهان پس از چند روز چشمانشان را گشودند و نظری به من انداختند. به مزاح [از آن‌جا که ایشان خیلی با دیوان حافظ دمخور بودند] عرض کردم: آقا از اشعار حافظ چیزی در نظر دارید؟
فرمودند: «صلاح کار کجا و، من خراب کجا؟ بقیه اش را بخوان!»
گفتم: ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا!
علامه تکرار کردند: «تا به کجا!» و باز چشم خود را بستند و دیگر سخنی به میان نیامد.
فرزندشان مى‌گوید: هفت، هشت روز مانده به رحلت علامه، ایشان هیچ جوابی به هیچ کس نمی‌داد و سخن نمی‌گفت، فقط زیر لب زمزمه می‌کرد: لا اله الا الله


علامه طباطبایى
پ.ن:
وقتى شخصیتى چون علامه چنین دگرگون باشد، ما چه بگوییم؟!
ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا؟ 


نوشته شده توسط جانشین دسته در دوشنبه 90/8/16 و ساعت 4:29 عصر
نظرات دیگران()
مى خواهى حضرت زهرا (س) را زیارت کنى؟ 

حرم حضرت معصومه سلام الله علیهایکى از شاگردان آیت الله مرعشی نجفی(ره) نقل مى‌کند که آن مرحوم به طلاب می‌فرمودند: علت آمدن من به قم این بود که پدرم (که از زهاد و عباد معروف بود) چهل شب در حرم حضرت علی (ع) بیتوته نمود که آن حضرت را ببیند، شبی در حالت مکاشفه حضرت را دیده بود که به ایشان می‌فرمایند: سید محمود چه می‌خواهی؟ عرض می‌کند: می‌خواهم بدانم قبر حضرت فاطمه زهرا(س) کجا است تا آن را زیارت کنم.  حضرت فرمود: من که نمی‌توانم (بر خلاف وصیت آن حضرت) قبر او را معلوم کنم. عرض کرد: پس من هنگام زیارت چه کنم؟ حضرت فرمود: خدا جلال و جبروت حضرت فاطمه زهرا(ع) را به فاطمه معصومه (س) عنایت فرموده است، پس هر کس بخواهد حضرت زهرا(ع) را درک کند به زیارت فاطمه معصومه(س) برود. آیت الله مرعشی می‌فرمودند: پدرم مرا سفارش می کرد که من قادر به زیارت ایشان نیستم اما تو یه زیارت آن حضرت برو. لذا من به‌خاطر همین سفارش، برای زیارت فاطمه معصومه(س) و ثامن الائمه(ع) به ایران آمدم و در قم ماندگار شدم. آیت الله مرعشی در آن زمان می‌فرمودند: شصت سال است که من اول زائر حضرتم. [قبل از اذان صبح]


نوشته شده توسط جانشین دسته در دوشنبه 90/8/16 و ساعت 4:29 عصر
نظرات دیگران()
راز رهبر شدن 

شهید فهمیدهغول‌هاى آهنى با سرعت مى‌تازند و هر مانعى را از جلوى‌شان برمى‌دارند.
خستگى از تمام وجودش هویداست، تازه از صحنه درگیرى بازگشته و همرزم زخمى‌اش را به جاى امنى رسانده است.
فرصت اندک است باید کارى کرد، و گرنه همین اندک مقاومت هم در هم مى‌شکند!
تصمیمش را مى‌گیرد و ...
لحظاتى بعد صداى انفجار مهیبى به گوش مى‌رسد و صف‌هاى طویل غول‌هاى آهنى از حرکت مى‌افتد.


در طول جنگ شهداى نوجوان زیادى به شهادت رسیدند که برخى کم سن و سال‌تر از او هم بودند، اما راز نمونه بودن شهید فهمیده، همین موقعیت شناسى خاص اوست که امام راحل فرمود: « رهبر ما آن طفل دوازده ساله‌‏اى است که با قلب کوچک خود که ارزشش از صدها زبان و قلم ما بزرگتر است، با نارنجک خود را زیر تانک دشمن انداخت و آن را منهدم نمود و خود نیز شربت شهادت نوشید. (صحیفه امام، ج‏14، ص74


نوشته شده توسط جانشین دسته در دوشنبه 90/8/16 و ساعت 4:28 عصر
نظرات دیگران()
وصف عید 

ای ابراهیم! خداوند از ذبح اسماعیل درگذشته است، این گوسفند را فرستاده است تا به جای او ذبح
کنی، تو فرمان را انجام دادی! الله اکبر!
یعنی که قربانی انسان برای خدا، که در گذشته یک سنت رایج دینی بود و یک عبادت، ممنوع!
در "ملت ابراهیم" ، قربانی گوسفند، به جای قربانی انسان! و از این معنادار تر،
یعنی که خدای ابراهیم، همچون خدایان دیگر، تشنه نیست، تشنه خون. این بندگان خدای اند که گرسنه
اند، گرسنه گوشت!
و از این معنی دار تر،
خدا، از آغاز، نمی خواست که اسماعیل ذبح شود،
می خواست که ابراهیم ذبح کننده اسماعیل شود،
و شد، چه دلیر!
دیگر قتل اسماعیل، بیهوده است!
در اینجا سخن از" نیاز خدا" نیست،
همه جا سخن از "نیاز انسان" است،
و اینچنین است "حکمت" خداوند حکیم و مهربان و "دوست دار انسان"،
که ابراهیم را، تا قله بلند " قربانب کردن اسماعیلش" بالا می برد،
بی آنکه اسماعیل را قربانی کند!
و اسماعیل را به مقام بلند " ذبیح عظیم خداوند" ارتقا می دهد،
بی آنکه بر وی گزندی رسد!
که داستان این دین، داستان شکنجه و خودآزاری انسان و خون و عطش خدایان نیست،
داستان " کمال انسان" است، آزادی از بند غریزه است، رهائی از حصار تنگ خودخواهی است،
و صعود روح و معراج عشق و اقتدار معجزه آسای اراده بشریست و نجات از هر بندی و پیوندی
که تو را، بنام یک " انسان مسئول در برابر حقیقت" اسیر میکند و عاجز،
و بالاخره، نیل به قله رفیع " شهادت " ،
اسماعیل وار،
و بالاتر از شهادت، آنچه در قاموس بشر، هنوز نامی ندارد،
ابراهیم وار!
و پایان این داستان؟ ذبح گوسفندی،
و آنچه در این عظیم ترین تراژدی انسانی، خدا برای خود می طلبید؟
کشتن گوسفندی برای چند گرسنه ای!
م.آثار 6 ص 169
 


نوشته شده توسط جانشین دسته در دوشنبه 90/8/16 و ساعت 4:1 عصر
نظرات دیگران()
ببخشید میتونم به زنت نگاه کنم ولذت ببرم!!!!! 

جوان خیلی آرام و متین به مرد نزدیک شد و با لحنی موأدبانه گفت :

ببخشید آقا! من می تونم یه کم به خانوم شما نگاه کنم و لذت ببرم؟

مرد که اصلا توقع چنین حرفی را نداشت و حسابی جا خورده بود، مثل آتشفشان از جا در رفت و میان بازار و جمعیت، یقه جوان را گرفت و عصبانی، طوری که رگ گردنش بیرون زده بود، او را به دیوار کوفت و فریاد زد

مردیکه عوضی، مگه خودت ناموس نداری ...? (....) می خوری تو و هفت جد آبادت ... خجالت نمی کشی؟ ...

جوان امّا، خیلی آرام، بدون اینکه از رفتار و فحش های مرد عصبی شود و عکس العملی نشان دهد، همانطور مودبانه و متین ادامه داد:

خیلی عذر می خوام ،فکر نمی کردم این همه عصبی و غیرتی شین، دیدم همه بازار دارن بدون اجازه نگاه میکنن و لذت می برن، من گفتم حداقل از شما اجازه بگیرم که نامردی نکرده باشم ... حالا هم یقمو ول کنین، از خیرش گذشتم.

مرد خشکش زد ... همانطور که یقه جوان را گرفته بود، آب دهانش را قورت داد و زیر چشمی زنش را برانداز کرد ...


نوشته شده توسط جانشین دسته در دوشنبه 90/8/16 و ساعت 3:44 عصر
نظرات دیگران()
عیدتون مبارک 

سلام به همه ی هم وبلاگی های بزرگوار و ارجمند ... روزتون به خیر و سلامتی و برکن ان شاء الله ... این عید سعید رو به همه ی شما تبریک عرض می کنم و برای همه ی شما بهترین آرزو ها و دعا های خیر رو دارم ... عیدتون مبارک :)


نوشته شده توسط جانشین دسته در دوشنبه 90/8/16 و ساعت 3:27 عصر
نظرات دیگران()
من، دخترم و حجاب - روایت مادر آمریکایی از باحجاب شدن دخترش 

 

کریستا برمر و دخترش عالیه

 

بارها شنیده ایم که «حجاب مصونیت است، نه محدودیت»، اما شاید در بین خود ما این احساس مصونیت کمتر به چشم بیاید. شاید ما هم مصداق «تو قدر آب چه دانی، که در کنار فراتی» شده باشیم و چه بسا اگر کسانی خارج از چارچوبهای دینی و فرهنگی ما به بازگویی برکات داشته هایمان بپردازند، برایمان شنیدنی تر باشد.
«کریستا برمر»
، نویسنده و روزنامه نگار آمریکایی، در نشریه معروف آمریکایی
   O, The Oprah تجربه عینی خود را از برخورد با حجاب به قلم آورده است. برمر از ناشران نشریه ادبی The Sun است که در سال 2008 برنده جایزه معتبر ادبی «پوشکارت» شده و در سال 2009 جایزه ادبی «بنیاد رونا جاف» را از آن خود کرده است.
مامان برام روسری بخر!

نُه سال پیش، در اتاق نشیمن خانه ام در «کارولینای شمالی»، دختر شیرخوارم را با موسیقی کودکانه ای می رقصاندم که در دهه 70 رایج بود و من در دوران کودکی همه اشعارش را که درباره مدارا با دیگران و تساوی زن و مرد بود، حفظ کرده بودم. همسر لیبیایی تبارم اسماعیل، او را در آغوش می گرفت و ساعتها در ایوان خانه با صدای غژ و غژ صندلی راحتی آهنی تکانش می داد و برایش آوازهای قدیمی عربی می خواند.

او همچنین دخترمان را پیش شیخی مسلمان برد تا در گوش های نرم و کوچولویش اذان و اقامه بخواند. چشمان قهوه ای و مژه های ناز و مشکی دخترم به پدرش رفته بود و پوست شیرقهوه ای اش در آفتاب تابستان خیلی زود به تیرگی می زد. اسم دخترمان را «عالیه» گذاشتیم- که در عربی به معنای «بلندمرتبه» است- و با هم توافق کردیم که وقتی بزرگ شد، از بین فرهنگ های کاملاً متضاد ما، هر کدام را که خودش خواست، انتخاب کند.

خیالم از این تصمیم راحت بود و شک نداشتم که دخترم زندگی مرفه آمریکایی من را به فرهنگ اسلامی و لباسهای پوشیده سرزمین پدرش ترجیح خواهد داد. پدر و مادر اسماعیل در خانه سنگی محقری در کوچه ای کثیف و پر پیچ و خم در حومه طرابلس زندگی می کنند. بر دیوارهای این خانه، به جز آیاتی از قرآن که بر روی چوب حک شده، هیچ نقش و نگاری وجود ندارد. فرش اتاقها هم فقط تشکچه هایی است که شبها تایشان می زنند و به عنوان تختخواب استفاده می کنند.
اما پدر و مادر من در خانه ای مجلل در «سانتافه»، مرکز ایالت «نیومکزیکو»، زندگی می کنند که سه پارکینگ، تلویزیونی صفحه تخت با صدها کانال، یخچالی پر از غذاهای سالم و طبیعی و یک کمد پر از اسباب بازی برای نوه ها دارد. تصور می کردم که عالیه هم مثل خودم اهل خرید از فروشگاه های زنجیره ای معروف
Whole Foods باشد و از انبوه هدایای زیر درخت کریسمس خوشش بیاید، ولی در عین حال لحن آهنگین زبان عربی، باقلواهای عسلی که اسماعیل با دست خالی درست می کند، و حنابندی پاهای خاله اش را که هنگام سفر به لیبی دیده بودم، تحسین می کردم. هیچ وقت فکر نمی کردم که عالیه فریب حجاب دختران مسلمان را بخورد!
تابستان سال قبل در جشن عید فطر شرکت کردیم که در پارکینگ پشت مسجد نزدیک خانه مان برگزار شده بود. بچه ها روی وسایل بازی جست و خیز می کردند و ما پدر و مادرها هم زیر سایبانی پلاستیکی نشسته بودیم و مگس ها را از روی بشقابهای مرغ سوخاری، برنج و باقلوا می پراندیم.

من و عالیه داشتیم در نمایشگاهی دور می زدیم که به مناسبت عید بر پا شده بود و چیزهایی مثل سجاده، حنا و لباسهای اسلامی عرضه می کرد. به قسمت روسری ها که رسیدیم، عالیه رو به من کرد و با خواهش بسیار گفت: «مامان! یکی برام بخر».

دخترم شروع کرد به برانداز کردن روسری ها که مرتب روی هم چیده شده بودند و فروشنده که خانمی سیاه پوست و سر تا پا مشکی پوش بود، به عالیه لبخندی زد. مدتی بود که عالیه به دختران مسلمان هم سن و سالش با دیده تحسین و احترام می نگریست. دلم به حالشان می سوخت که حتی در گرم ترین روزهای تابستان دامن های بلند و لباسهای آستین دار می پوشیدند، چون بهترین خاطرات دوران کودکی ام مربوط به زمانی می شد که با پوشیدن لباسهای برهنه، می گذاشتم پوستم آفتاب بخورد... ولی عالیه به حال آن دختران مسلمان غبطه می خورد و از من خواسته بود برایش مثل لباسهای آنها بخرم. حالا دلش روسری هم می خواست!

پیشتر بهانه می آوردم که در بازارچه نزدیک خانه از آن روسری ها گیر نمی آید، ولی حالا روسری ها جلوی چشم عالیه بودند و او می خواست با 10دلار از پول توجیبی خودش روسری سبز سیری را بخرد که محکم در دست گرفته بود. سرم را به علامت مخالفت کامل تکان دادم، ولی ناگهان یاد قراری افتادم که با اسماعیل گذاشته بودیم. بنابراین دندان هایم را از خشم به هم فشردم و روسری را خریدم، به این خیال که عالیه خیلی زود آن را کنار می گذارد.

یک زوج ناهمگون

یک روز بعد از ظهر که برای خرید از خانه بیرون می رفتم، صدای عالیه از اتاقش بلند شد که می خواهد با من بیاید. چند لحظه بعد، سر و کله اش- یا بهتر بگویم، نصف سر و کله اش- بالای پله ها پیدا شد. او از کمر به پایین، دخترم بود؛ با همان کفش های اسپرت، جورابهای رنگ روشن و شلوار جینی که سر زانوهایش کمی نخ نما شده بود. اما از کمر به بالا، دختری غریبه بود. صورت گرد و روشنش که در یک خیمه پارچه ای تیره محصور شده بود، به ماهی در آسمان بی ستاره می مانست. پرسیدم: «با همین سر و وضع می خواهی بیایی؟» با همان لحنی که از چندی پیش با من به کار می برد، آرام جواب داد: «بله».

در راه مغازه، از آینه ماشین او را دزدکی می پاییدم. ساکت و سرد و بی اعتنا نشسته بود و از پنجره بیرون را تماشا می کرد. انگار یک مقام بلندپایه مسلمان داشت از شهر کوچک ما در جنوب آمریکا دیدن می کرد و من فقط راننده اش بودم. لبم را گزیدم. می خواستم از او بخواهم قبل از پیاده شدن روسری اش را در آورد، ولی نتوانستم حتی یک دلیل منطقی برای این کار پیدا کنم، جز این که با دیدن آن صحنه فشار خونم بالا می زد. من همیشه تشویقش کرده بودم که استقلال شخصیتش را ابراز کند و در برابر فشار هم سن و سال هایش بایستد، ولی حالا احساس ترس و نگرانی می کردم، انگار که آن روسری را خودم به سر کرده باشم.
در پارکینگ عمومی
Food Lion تمام بدنم غرق در هوای گرم شد و موهای عرق گرفته ام را دم اسبی بستم، ولی انگار هوای گرم اصلاً عالیه را اذیت نمی کرد. لابد مردم ما را مثل یک زوج ناهمگون می دیدند: زنی قد بلند و مو بور با شلوار جین و تاپ تنگ که دست مسلمانی یک متر و بیست سانتی را گرفته است. دخترم را به خودم نزدیکتر کردم و وارد مغازه شدیم.همچنان که در میان قفسه های فروشگاه با چرخ دستی مان جولان می دادیم، مشتری ها چنان خیره خیره نگاهمان می کردند که انگار با معمایی حل نشدنی رو به رو شده اند و وقتی چشممان به چشم هم می افتاد، بی درنگ نگاهشان را پایین می انداختند.
کشف دیگری از آزادی

من در دهه 70 در جنوب کالیفرنیا با این فکر بزرگ شده بودم که آزادی زنان مساوی با برهنگی بیشتر است و زنان می توانند هر کاری را انجام دهند. کشف آزادی جسمی برای من بخش مهمی از روند کشف شخصیتم بوده است، اما این تجربه ارزان به دست نیامده است. ساعتهای متمادی را جلوی آینه، سرگرم تحقیق درباره تصویر خودم بودم: از شکل و قیافه خودم تعریف می کردم؛ گاه از آن بدم می آمد؛ گاه با خودم فکر می کردم دیگران چه نظری درباره قیافه ام دارند. و گاهی فکر می کردم که اگر همین دقت نظر را در زمینه دیگری به کار می بستم، فکرم چقدر باز شده بود، یا می توانستم رمانی بنویسم، یا حداقل سبزی کاری را یاد گرفته بودم!

حالا عالیه در این مرحله از زندگی خود، همه حواسش به دنیای پیرامونش است، نه تصویر خودش در آینه. عالیه کلاس چهارم دبستان است و دختران همکلاسی اش محبوبیت را با طرز لباس پوشیدن مرتبط می دانند. چند هفته پیش عالیه با عصبانیت تعریف می کرد که یکی از همکلاسی هایش همه دختران کلاس را بر اساس شیک پوشی شان درجه بندی کرده است. آنجا بود که فهمیدم با اینکه برهنگی به من در مواردی آزادی می دهد، اما عالیه توانسته است با انتخاب حجاب و پوشیدگی، آزادی دیگری را کشف کند.

نمی دانم علاقه عالیه به پوشش اسلامی تا کی ادامه خواهد یافت. اگر تصمیم بگیرد مسلمان شود، مطمئنم که اسلام برایش مدارا، تواضع و عدالت خواهی را به ارمغان خواهد آورد، چنان که برای پدرش هم به ارمغان آورده است. و چون می خواهم سرسختانه پشتیبان و مراقبش باشم، نگرانم که نکند این انتخاب، زندگی را برایش در کشور خودش سخت کند.

او به تازگی سوره حمد را حفظ کرده است و به اصرار از پدرش می خواهد که به او هم عربی یاد بدهد. عالیه تنها ولی با هدف راه می رود؛ بسیار متفاوت با رفتاری که من در سن و سال او داشتم، و من یک بار دیگر فهمیدم که هنوز چقدر تا شناخت دخترم فاصله دارم. این فاصله نه فقط به خاطر آن روسری، بلکه از آن رو بود که او اصلاً به واکنش دیگران اهمیت نمی دهد؛ ترجیح می دهد به جای شیرجه زدن در دریا، توی کتاب فرو برود و آن قدر غرق مطالعه می شود که صدای من را از اتاق بغلی نمی شنود.

به این فکر می کنم که روسری می تواند با قدرت جادویی خود، تخیل نامحدود، دریافتهای زیرکانه و معصومیت فطری عالیه را حفظ کند.

تصور می کردم که وقتی به اتاق آینه فروشگاه های لباس برود، مثل نوجوانان دیگر، در دام آن زرق و برق نخواهد افتاد و حجاب، او را مانند صدفی در میان خواهد گرفت. فکر می کردم که حجاب، دخترم را از احساس فراگیر نارضایتی در عین ناز و نعمت خلاص خواهد کرد و در پرواز او به سوی آینده ای که برایم کاملاً نامعلوم است، زیر پر و بال خواهد گرفت.
نوشته های مرتبط:
تازه مسلمان کانادایی: بالاخره با حجاب می شوم

باحجاب، مثل من: تجربه ی زن غیر مسلمان آمریکایی از پوشیدن حجاب

چگونه با «حجاب» کنار آمدید؟

دختران مسلمان آمریکایی: حجاب افتخار ماست

پ.ن.
1. متن اصلی مفصل تر از این ترجمه است که به خاطر محدودیت های روزنامه ای ناچار شدم اینچنین خلاصه اش کنم.
2. این نوشته در پایگاه خبری-تحلیلی قدس آنلاین
3. فکر نمی کردم این نوشته این قدر در فضای مجازی دست به دست شود! بخشی از بازنشرهای اینترنتی:

حجاب نیوز

سایت خبری-تحلیلی حیاء

خبرگزاری بین المللی زنان و خانواده

زنان نیوز

پورتال اهل البیت (ع)

تبیان

پارسینه

تابناک

فارس

خبرنامه دانشجویان ایران

موعود

بچه های قلم

راسخون




نوشته شده توسط جانشین دسته در دوشنبه 90/8/16 و ساعت 3:26 عصر
نظرات دیگران()
می فروشی گفت کالایم «می» است 

می فروشی گفت کالایم «می» است...گرمی بازارم از ساز و نی است...من خمینی دوست می دارم که او...هم «خم»است و هم «می»است و هم «نی» است...(از سروده های مقام معظم رهبری)


نوشته شده توسط جانشین دسته در دوشنبه 90/8/16 و ساعت 3:21 عصر
نظرات دیگران()
عید 

عید قربان مبارک


نوشته شده توسط جانشین دسته در دوشنبه 90/8/16 و ساعت 2:34 عصر
نظرات دیگران()
<   <<   11   12   13   14   15   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
ساخت بازیهای ضد شیعَه باحمایت مستقیم وهابیت و صهیونیزم!!!
روایتی جالب از شهدا (ضرر نمی کنین)
اهانت بقران
یک روز یک مرد انگلیسی از یک شیخ مسلمان پرسید: «چرا در اسلام زنان
من نه از رد شدن جمعه ها می ترسم، نه از طولانی شدن زمان که ظهورتا
حجاب یک مفهوم عام و عالی است که پوشش نیز جزیی از آن است.
معنی عشق چیست؟
تنها نامحرم!
حجابـــ مانند اولین خاکریز جبهہ استـــ
کاش نامی از تو در دنیا نبود ... مرگ بر نیرنگت ای آل سعود!
نجات از شبهه و شهوت
[عناوین آرشیوشده]
طراح قالب: رضا امین زاده** پارسی بلاگ پیشرفته ترین سیستم مدیریت وبلاگ
بالا